Tuesday, December 10, 2002

يك شعر!!!
سلام.. اين شعر مستقيما از زبان Elfها به Orchish ترجمه شده است... اين شعر را بعد از غارت يك شهر يافتيم و از لحاظ اينكه در مورد يكي از بزرگترين دشمنان Orcها بوده آن را نگه داشتيم.. قابل توجه اينكه همين شخص در يك اتحاد بزرگ با چند قبيله Orc بزرگترين خدمت را به ان نژاد نمود ولي بعد از اتمام اتحاد، كماكان از خطرناك ترين دشمانان ما به حساب مي آمد... طبق اين شعر اين شخص هم اكنون به قتل رسيده است و شعر بازگو كننده داستان زندگي اوست... اگر در متن شعر ابيات قافيه درست و حسابي ندارند به علت اين است كه مترجم ما توانايي كامل ترجمه متون Elfique را نداشته است... پيشاپيش معذرت مي خواهيم...
:: داستان Braguen Brickler ::
در داستانها قديمي كه هميشه از بزرگان ياد مي شود
از مرداني كه به تاريخ مانده اند در ياد
اما داستان ما سرنوشتي ديگر دارد...
...
داستان Braguen Brickler
همان كه ناميده مي شد The Ranger
كه در دنيا با بدي مي جنگيد،
و صداي شمشيرش در سرزمينها مي تپيد.
آن زماني كه همراه وليعهد شاه بود...
دوستي از جان گران تر بود...
در كنار هم مي زدند شمشير...
چو برصف شغال مي زند يك شير...
ولي سرنوشت او از نوعي دگر بود...
كه در تاريكي شاهد پاياني دگر بود...
...
او به فرمان شاه خود...
رفت به سرزمينهاي دور.
به ماموريتي چنان حولناك،
كه جهنم نباشد چنان ترسناك...
...
پس از انجام آن امر شوم.
چه پاداشي و چه لطفي و چه شد؟
با بهترين دوستش افتاد به جنگ.
كه بودش از هر دشمنش استاد تر.
جان داد او در اين سرزمين...
محل نبرد خدايان و عنصرين..
خدايش به او داد جاني دگر.
كه باشد او را پاداشي از پدر.
...
پس او بگرفت پاداش شاه...
همان كه دزد گيرد از بلا...
به او دادند شمشيري دگر،
كه گيرد روح او..
تا او شود يك زيردست دگر...
...
و از آن پس رفت تا در جايي...
كه سرنوشت گرفت از او هر رويايي.
او مي جنگيد كه تا زنده كند ياد دوستان...
همانها كه بودندش يگانه ياران.
دريغا كه در راه جنگ
كه بايد مي بودش همراه ياد پدر
خدايان در سرزمين خود
مي تاختند به جنگ با يكدگر...
...
او به خدايش بخشيد روح و جسمش...
تا بماند به تنها يك اسمش...
چو بود جنگ ميان خدايان...
فراموش شد ياد قهرمانان...
او به تنهايي به دنبال امر شاه...
رفت تا بيابد اشك ماه.
بياورد بر سر تاج اشك شوم...
براندندش از مقام مانند گدايي كور...
برفت او بي حرفي و باز..
جدا كرد خود را از اطرافيان ناسازگار.
زدند بر دلش همچون تيري...
ز دشنام و فحش و تغيانگري...
بناميد خدايان را كه باشد راهنما...
نيامد صدايي از آن دنياي آشنا.
بدور انداخت آن شنشير ننگ،
تا نباشد يار او در نبرد.
شمشيري كه جز بردگي...
نمي داشت حاصلي در زندگي.
برفت تا بيابد راه خود...
نباشد بنده اي جز مرد خود.
...
از آن شاه تيره صفت...
از آن شاهي بود يار او...
بشتافت بر او آهنگي دگر...
كه باشد ساز سوگواري او.
...
بگشتند سرزمين ها را به دنبال
تا بيابند آن يگانه گسترده بال
به قيمت گذاردن مرگ او...
كه باشد از هر طرف تنگ راه او.
همه دوستان دشمن شدند...
همه ياران يكباره گرگ شدند.
...
گريخت از سرزمينها راه به راه،
تا به اينكه در شبي بي پناه...
بيافتند دشمنان او را در كوره راه.
چنان بود مردي افسانه اي
كه ترس برداشت هر دشمني...
عقب رفتند تا نباشند سد او...
بيابند چاره اي...
بسازند مرگ او.
چنان خسته بود او از اين زندگي
كه نبودش تاب و ناي بندگي.
بديد دشمن كمين كرده در سايه ها...
پچرخاند پشت برآن كينه ها.
قدم برداشت در راهي كه مرگ
خيمه كرده...
آماده بود بي درنگ.
بناميد قاتلان را يك به يك...
بياد آوردشان آشناهايشان.
سرنوشت آوردش پيامي چو پيك،
كه آخر رسيده بر او اين جهان.
...
به تيري رها گشته از تاريكي
نشست بر پشت او چون شهاب.
چو چنگال عقابي در گوشت ميش...
فر رفت تا قلبش پيش...
زهر نشست بر جان او...
برافكند ريشه و روح او.
...
چنين بود داستان او...
كه هيچ شاهي نبود در حد او.
خدايان او را همه ناميدند،
كه باشد هميشه در يادمان...
چنين آوردند او در جنگ بزرگ...
اوست همراه و هميارشان.

...

تا بعد...

تا اطلاع ثانوي تعطيل است! فقط براي اينکه بگم منم بلدم... خوبش هم بلدم!