Saturday, July 13, 2002

همونطور که گفتم يه چند روزی اينجا تعطيل ميشه... کسايی که تازه اوومدن تا همه رو بخونن (روزی يه دونه) ما برگشتيم... فعلا...
سرزمين ORCها...
فعلا يه چند روزی اينجا چيزی نخواهد بود... چون توی يه وبلاگ ديگه که فعلا اسمی ازش برده نمی شه قراره يک داستان علمی-تخيلی نوشته بشه و تمام وقتم رو اونجا ميذارم... اگر سئوالی در مورد ORCها هست به من ايميل بزنين... در هر صورت خبر اينجا رو می تونين در آتيل و پاتيل بگيرين... در مورد اون يکی داستان بگم که در مورد يه شخصيتی است که چهار دهه در زمان جلو تر از زمان ما زندگی ميکنه و در دنيايی قرار گرفته که در آن رويای هر شخص در دنيايی مجازی به حقيقت می پيوندد جايی که هوشهای مصنوعی سعی در به دست گرفتن دنيای ارتباطی و دستيابی به روياهای انسانها دارند...
اميدوارم که زود برگردم اينجا... چون هرچند که اون دنيا رو بی نهايت دوست دارم.. ولی اينجا يه جورايی حکم خونه دوممه...! سرزمين ORCها جايه که من بيش از پانزده سال در آن زندگی کردم و نقش همون ماجراجوهای احمقی رو داشتم که با ORCها درگير ميشد... چقدر هم خوش مي گذشت... البته هنوز هم مالی يکی دو بار با دوستام به اين دنيا ميريم و کلی ORC هوا می کنيم... ولی ديگه مدتهاست که ORCها برامون با ارزشتر شدن... مخصوصا از اون موقعی که سر يه حمله به قلعه يه جادوگر همين ORCها تغريبا ميشه گفت جوونمونو نجات دادن... پس مطمئن باشين که داستان اوونطرف که تموم بشه برمی گرديم همينجا!!! خبرش را هم تو آتيل و پاتيل بهتون ميديم... فعلا دنيا عوض ميشه و در سکوتی مرگ بار به سمت ديگه ای ميريم...
سال 2042 پاريس... ساعت 23:00 ... جلوی خروجی مترو ايستگاه Chatelet... چند روزه که پشت سر هم داره بارون مياد.... چند روزه که دارم مثل شبح خودمو از اوونا پنهان می کنم... چند روزه که نخوابيدم... حتی يه غذای درست و حسابی هم نخوردم... ديگه نفس ندارم.. هرجا ميرم سر و کلشون پيدا ميشه... اطلاعاتی که توی سرم ريختن داره مغزمو يواش يواش می خوره... خيلی چيزا درست يادم نمياد... فقط می دونم که بايد فرار کنم... فرار...

Wednesday, July 10, 2002

جادوگر بزرگ!!!
چند وقت پيش قبيله ما زير نظر يه جادوگر بزرگ بود به اسم کاندوق (بر وزن کاندوم). خلاصه اين بابا خيلی کارش درست بود... بعدشم از اون جادوگرای اساسی و خطرناک بودش... موقعی که می رفتيم به جنگ هميشه جلوی لشگر با ما ممی اومد... مثل اون يارو قبليه نبود که خودش تو قلعش می شست و همش دستور می داد... خب آخر عاقب قبليه هم شد شام يکی از جشنهامون (نه! اون عکس من مال همون جشن نيست!!!). به خود کاندوق که برگرديم باِد بگم که خيلی کارش درست بود.. موقع حمله چندتا توپ آتشين و رعد و برق حواله دشمن می کرد و دخل نصف ارتششون رو مياورد.. بعدش هم که حمله تموم ميشد بهمون اجازه می داد همون جا هرچی می خواهيم بخوريم و یک سوم قنائم را هم به خودمون ميداد... همه اينا تا روزی بود که بعد از نبرد از بين قنائم دشمن يه برگه فرمول جادويی گيرش اومد که اسمش «جادوی شکارچی جادوگر بود». اون خيلی خوشحال شده بود.. چون بعضی وقتا با ارتش دشمن هم چندتا جادوگر ميان که اونا کشتنشون خيلی سخته!!! خوشحال بود که شايد شکارچی جادوگر بتونه سلاح قدرتمندی در برابر اونای ديگه بشه... کلی زحمت کشيد تا تونست از فرمولش چيزی سر در بياره ولی بيچاره متوجه يه موضوع نشده بود... اونم برد جادو بود... يعنی فاصله ای که از جادوگر اين جادو عمل می کنه!!! درست لحظه ای که اين جادو را اجرا کرد درست در سه سانتیمتری صورتش يه اژدهای بیست و ÷نج متری ظاهر شد و اونو قلپی بلعيد!!! بعدش هم اژدها ناپديد شد... جادوگر قبيله ما هنوز اون کاغذ رو با فرمولش داره... اونم کامل حفظ کرده... گذاشته برای روز مبادا... اونم از برد جادو چيزی سر در نياورده ولی خب ما هم چيزی بهش نگفتيم... چون روزی که کاندوق اين جادو رو استفاده کرد اون ماجرا رو نديد... کسی هم براش تعريف نکرده... راستش کلا ماها هيچکدوم تو قبيلمون با اون خوب نيستيم... چون همش داره ما ها رو مسخره می کنه!!! ولی ببين چه حالی ميده او روزی که اون اين جادو رو استفاده کنه...

تا بعد...

Tuesday, July 09, 2002

قوانين صدور ويزا...
به درخواست بعضی ها قوانين صدور ويزا و اقامت را در اينجا ذکر می کنيم... اول از همه بگم که برای هم نژادی ها احتياج به ويزا نيست! ولی برای ديگران حتما بايد ويزا دريافت شود. نکته مهم اينکه بجز وضعيت خاص تمامی ويزاها خِلی کوتاه مدت می باشند. شرط اول داشتن وزن گوشتی خالص بيش از چهل کيلوگرم است که البته در صورت کودکان در صورتی که به تعداد به وزن قانونی برسند نيز ويزا صادر ميشود... افراد مسن نسبت به نژاد مورد قبول نيستند که در اين صورت درخواست ويزای آنها مستقيما به Troll همسايه فرستاده خواهد شد. در صورتی که مايل به استفاده از اقامتگاههای مخصوص اقامت يک مقدار طولانی تر هستين بايد وضعيت رژيم غذايی شما ذکر شود. قابل توجه اينکه برای کليه انواع ويزا و اقامت حمام آب جوش مجانی بوده. درصورتی که مايل هستين ويزای خود را برای دوره های جشن بگيرين بايد از ِک ماه قبل از زمان جشن درخواست به دست ما رسيده و رژيم غذايی خاصی در اين مدت رعايت شود. وزن قانونی در دوره جشنها صد و ده کيلو می باشد که در صورت تعداد به شرط هر نفر حداقل چهل کيلو پذيرفته می شود. لطفا قبل از شروع مسافرت چک آپ کامل از نظر سلامت انجام گردد و در صورت لزوم يادداشتی برای بازماند... اوه ببخشيد شماره تلفن تماس گذاشته شود تا بتوانيم در صورت لزوم با شما تماس برقرار کنيم.
در صورت داشتن هرگونه سئوال در مورد نمايندگی های سفارت ما می توانيد از طريق پست مخصوص تور جهانی با ما در ارتباط باشيد. گوشت شما حافظ سلامت ماست!

تا بعد...

Monday, July 08, 2002

عکسهای خانوادگی!
خب ديگه به خاطر اينکه بدونين ما الکی نيستيم تصميم گرفتيم از خودمون براتون عکس بذاريم که تماشا کنين و لذت ببرين...
عکس اول گولوک اعظم می باشد که ما همه مخلصشيم...



عکس بعدی از رئيس بزرگ خودمونه!!!



و اين هم عکس قبيله ما در حال حمله...



اينم يه سری ماجراجوی احمق که همانطور که ديده ميشه يکی از افراد ما کمين کرده که بعد از گرفتن عکس حمله را شروع کند...



و بالاخره مهمترين عکس که عکس خوده بنده ميباشد که در روز جشن گرفته شده...




اميدوارم که هميشه خوب و خوش باشيد... و زياد نا اميدتان نکرده باشيم...

تا بعد
حقوق بشر!
چند وقتيه که به ما تهمت می زنند که ما راعايت حقوق بشر نمی کنيم!! بدين وسيله اعلام می داريم که قبيله ما کاملا به حقوق بشر احترام می گذارد و رعايت کامل احکام آن جزء دستورات اصلی قبيله ماست... برای مثال حتی هنگامی که از طرف آدميزادها به ما حمله می شود و ما گروگان جنگی می گيريم گروگان ها در رفاه کامل به سر می برند (چون اگر استرس داشته باشند گوشتشان تلخ می شود) و بعد از دادگاهی که محکوميت آنان را ثابت می کند (در نود و نه درصد مواقع) تبديل به خوراک می شوند! در ضمن مواقعی ديده شده که زندانی مورد نظر حتی چنان در رفاه بوده که از لحظه دستگيری هم چاق تر شده است (اغلب در مواقعی که قرار است مهمان مهمی به قبيله بيايد... چون بايد غذای خوبی آماده گردد) پس بدين وسيله اعلام می داريم که تمامی اتهام های موارد نقض حقوق بشر را رد می کنيم..

تا بعد

Sunday, July 07, 2002

The Dungeon
نمی دونم تا حالا اسم The Dungeon رو شنيدين يا نه! برای همه Monster ها اين مکان يک بهشت است! جايی که همه در صلح و صفا زندگی می کنند و از دست ماجراجوهای احمق در امان هستند. خيلی وقته که خيلی از ما ها فکر رفتن به اونجا رو می کنيم.. ولی از اينکه ديگه گوشت آدميزاد ممکنه به ندرت گيرمون بياد ناراحتيم. چند وقت پِش يه نامه از ِکی از دوستان قديمی گرفتم که رفته بوده انوجا و الان مستقر شده... ميگه که خيلی خوبه و دوستان بسياری پيدا کرده که ِکی از آنها يه اژدهای پيره! ميگه که هر شب براشون از ماجراهاش و گنجينه هاش صحبت می کنه... آخرش هم در يک نبرد چون يکی از چشماش کور شده تصمِم گرفته بياد اينجا... در حال حاضر دفتردار اينجاست و به خاطر سن زيادش خيلی بهش احترام ميذارن... ميگه که جزء اولين کسايی بوده که اينجا اومده و تقريبا همه رو به اسم می شناسه... ميگه که صاحب Dungeon يه نگهبان خصوصی داره که هيچ کس جرات نداره حتی اسمش رو بياره چون ميگن که اگر اسمش رو بياری ظاهر ميشه و اگر اربابش نباشه طرف رو جا در جا ترتيبش رو ميده...
فقط گولوک بزرگ می دونه جريان چيه! خيلی از آدمها رو شنيديم که برای فتح Dungeon رفتن... ولی هيچکدومشون بر نگشتن بغير از زاک پير... اونم فکر کنم به خاطر اين بوده که نصفه هم نژاد ما بوده.. به هر حال تاوونم حاظر نشده يک کلمه در مورد اونجا حرف بزنه! البته ياد آور ميشم که زبونشو اونجا بريدن!

تا بعد

تا اطلاع ثانوي تعطيل است! فقط براي اينکه بگم منم بلدم... خوبش هم بلدم!