Saturday, June 01, 2002

برای امروز هم نداريم!!! پدرم بهم گفته نبايد زياده روی کنم... ممکنه محل قبيله لو بره... برای همين منتظر يه اتصال امن هستم...

تا بعد

Wednesday, May 29, 2002

عقل كل
يه روز يه Half-Orc (بله، چون گهگاهي هم در بين حملات ما اسيران آدميزاد مي گيريم و گهگاهي هم اين اسيران از جنس مونث هستند و خلاصه ديگه شرح بيشتر نميدم خودتون بهتر از من مي دونين بالاخره Half-Orc بوجود مياد) اومده بود تو قبيله ما. به قول خودش داشت از اونجا رد ميشد و فقط مي خواست يه خورده استراحت كنه. اين يارو كه فكر مي كرد عقل كله شروع كرد ما ها رو نصيحت كردن. تو هر جايي يه چيزي مي گفت. البته قابل توجه اينكه از موقعي كه يه خورده قوانين خالگورو (براي توضيح بيشتر به دو روز قبل مراجعه شود) را خشن تر كرده خيلي اين بازي بيشتر مي چسبه. ولي خب اولش همه جذب حرفاش مي شديم و توي قبيله يه عالمه طرفدار پيدا كرده بود. بعدش هم كه شروع كرده بود به توضيح اينكه همه قبيله ها زير يك پرچم و اتحاد قبيله ها و اين حرفا ديگه همه سر شوق اومده بودن و ديگه كسي حرفاي رئيس قبيله رو نمي خوند. باباي من هم كه يكي از دوستان خوب رئيس قبيله است و فرمانده جنگجويان قبيله زياد از اين يارو خوشش نمي اومد ولي ماها همه جذب او شده بوديم. بايد اعتراف كنم كه خب حق داشتيم، چون يارو قيافش كه مثل ماها نبود خوش تيپ بود و خيلي هم خوب حرف مي زد. اين موضوع تا موقعي ادامه يافت كه اين يارو وقتي كه ديد همه طرفدارش شدن بالاخره نقشه خودش را اعلام كرد. برنامه از اين قرار بود كه جنگجويان قبيله با تمام قدرت به شهر High Wall Fortress With Strong Army حمله كنند و در اين ميان اين يارو از فاضلاب شهر وارد قلعه شاه اونجا بشه و عصاي جادوييش را بدزدد كه اين عصا قدرت متحد كردن قبيله ها را مي دهد. اولش همه هوورا كشيدند ولي بعدش كه همه پراكنده شدن در راه خانه پدرم گفت:
:: به گولوك قسم من چنين چيزي نشنيده بودم.
:: چه چيزي پدر؟
:: عصايي جادويي كه بتواند قبيله ها را متحد كند…!!!
:: چطور؟
:: من شنيده بودم كه شاه اين شهر عصايي بسيار گرانبها دارد ولي اينكه جادويي باشد را فقط گولوك مي داند. در هر صورت يه ضرب المثل قديمي ميگه كه يه Half-Orc هيچوقت يه Orc كامل نيست!

اين صحبتها خيلي منو به فكر انداخت. براي همين شب تصميم گرفتم اين يارو رو تعقيب كنم تا ببينم جريان چيه. وقتي كه ديدم با چندتا Half-Orc ديگه داره در مورد حمله فردا صحبت مي كنه و قرار فرار بعد از بدست آوردن عصا مي كنه سريع برگشتم خونه و موضوع را با پدرم در ميان گذاشتم. اونم سريع بلند شد و از خونه رفت بيرون. فردا صبح تو يه گوني بدن تكه شده اش را آورد و به مامانم دستور داد كه صبحانه كله پاچه درست كنه. بيرون هم كه همه افراد قبيله جمع شده بودند براي حمله به شهر بعد از اينكه ديدن خبري از يارو نيست يواش يواش خودشون پراكنده شدن. ما هم كله پاچه خورديم. بدي نبود يه ترش مزگي داشت كه گوشت آدميزاد نداره.

تا بعد.

Tuesday, May 28, 2002

قطع اتصال
امروز به دليل آماده باش جنگی برای حمله به يک کاروان آدميزاد و امنيت اطلاعاتی اين حمله ارتباطات قبيله با دهکده جهانی قطع می باشد. اخبار قبيله می ماند برای بعد از حمله و بعد از جشن بعد از آن...

تا بعد

Monday, May 27, 2002

تکنولژی!!!
امروز می خوام براتون از يکی از بزرگترين اختراعاتمان صحبت کنم. و آن منجنيق Orc هاست. چنانچه حتما تا حالا متوجه شديد ما حملات بسياری به شهرهای آدميزادها انجام می دهيم که برای شکستن دفاعشان از اين منجنيق استفاده می کنيم. از اين طريق افراد ما از بالای ديوارهای قلعه ها و شهرها گذشته و مستقيما به قلب دشمن حمله ور می شوند. لازم به ذکر است که درصد تلفات هم دارد که کمی اين درصد بالا است. ولی اين تلفات در برابر جشنی که بعد از شکست انسانها برگذار می شود واقعا ناچيز است. عکس و شرح اين منجنيق در پايين آمده که اگر نياز به وضوح بيشتر داريد کافيست که روی خود عکس کليک کنيد يا همين عکس را روی دستگاه خودتان Save کرده و از آنجا بازش کنيد.



تا بعد

Sunday, May 26, 2002

خالگورو (ORCBALL)
ما تو قبيله يه بازي خيلي پر طرفدار داريم. اسم اين بازي خالگورو (ORCBALL) است و همه اين بازي رو بلدند. در اين بازي بايد يك توپ رو كه توي جنگل پنهان شده پيدا كنيم و به نقطه خاصي برسانيم. هر تعداد تيمي كه باشيم تنها قانون اينه كه تعداد افراد تيمها بايد مثل هم باشد. شب قبل تيم ها را در يك جا جمع مي كنند و جادوگر قبيله به جنگل رفته و توپ را پنهان مي كند. ما اغلب از جمجمه حيوانات براي اين بازي استفاده مي كنيم ولي جمجمه انسان به دليل جمع و جور بودنش بسيار طرفدار دارد. مخصوصا جمجمه انسانهاي شهر آد ييد ييس (Ad’id’is) كه از مقاومت خاصي برخودارند. ما تيمهاي خارج از قبيله هم داريم. مخصوصا با قبايل ديگه مسابقات جام قهرمانان داريم. يادش به خير كه يه بار به برنده مسابقات قرار بود پانصد سكه طلا پاداش بدهند يك تيم انسان هم در مسابقات شركت نمود. اين تيم از برگزيدگان افراد زير نظر رئيس اعظم، جادوگر بزرگ، كاندوزان بود. اين تيم كه شب را در قبيله ما گذراند در روز مسابقه بسيار سريع توپ را درجنگل پيدا كرد. ما هم كه دو سال بود تيممان قهرمان مسابقات بود اصلا دوست نداشت اين مسابقه را ببازد و تلاش بسياري براي بدست آورد توپ كرد و بالاخره مسابقه را براي سومين بار متوالي برنده شد. در جشني هم كه به اين منظور برپا كرديم تيم انسانها هم حضور داشتند. البته يكيشون كه نوچه جادوگر بود گوشتش تلخ بود ولي بقيه خيلي حال دادن.

تا بعد

تا اطلاع ثانوي تعطيل است! فقط براي اينکه بگم منم بلدم... خوبش هم بلدم!