Saturday, May 25, 2002

شواليه!!!
تو قبيله ما يكي بود كه هميشه با بقيه فرق داشت! از موقعي كه به دنيا اومد هميشه رفتارش با بقيه فرق مي كرد و بقيه هم زياد اونو تحويل نمي گرفتن… هميشه مي گفت كه دوست داره شواليه بشه و با بدي بجنگه!!! (گولوك پايدار باد انگار مغز خر تو كلش گذاشته بودن) در هر صورت رئيس قبيله اونو پيش خودمون نگه داشت چون مي گفت اگر هم سرباز خوبي نشه حداقلش اينه كه دلقك خوبيه! بالاخره يه روزي كه به سن قانوني رسيد از قبيله رفت و ناپديد شد! مدتها از اون خبري نداشتيم تا اينكه يه روز گروه گشتي ما به يك شواليه برخوردند كه با زرهي درخشان به طرف قبيله مي آمد. قبيله در وضعيت آماده باش قرار گرفت و همه كمين كرديم كه به محض رسيدن او به قبيله بهش حمله كنيم. وقتي اون شواليه وارد قبيله شد كلاه خودش را برداشت (چه شانسي آورد چون تمام كماندارهاي قبيله آماده شليك به او بودند) و متوجه شديم كه رفيق خودمونه! مدتي پيش ما موند و سعي داشت كه ما را با خداي جديدش آشنا كند ولي ما كماكان اونو به چشم دلقك مي ديديم و كلي هم بهش مي خنديديم. بالاخره دوباره يه روز رفتش! مدت زيادي ازش خبري نبود تا اينكه يه روز ديديم برگشت. اما ديگه زرهش درخشان نبود. درب و داغون بود و زخمي! وقتي وارد قبيله شد زرهش را در آورد و تفي بهش انداخت و شمشيرش را شكست. بعد از آن ديگه به حالت عادي برگشته بود و مثل خودمون شده بود. ما هم كلي غصه خورديم كه ديگه دلقك نداريم. بعد ها متوجه شديم كه در جنگل در هر گوشه كناري مورد حمله قبيله هاي مختلف مقيم جنگل قرار مي گرفته. مدتي بهش مي خنديديم و اونم چيزي نمي گفت ولي آلان ديگه كسي جرائت نداره چيزي بهش بگه و يه مدتيه كه رئيس قبيله به او لقب خاگول كارخ (شكارچي شواليه) داده و ما همه به او احترام ميذاريم.

تا بعد

Wednesday, May 22, 2002

حمله ناجوانمردانه
سخت ترين شكست قبيله ما موقعي بود كه يه روزي چندتا از افراد گشت حوالي غروب با يه آدميزاد اوومدن تو قبيله. طبق معمول حسابي طناب پِچش كرده بودن و دهنش را هم بسته بودن. رئيس قبيله دستور داد دهنش را باز كنن كه اگر قبل از كباب شدن حرفي داره بزنه. ما خيلي رئيس خوبي داريم كه حق و حقوق همه را حتي آدميزادها را هم رعايت ميكنه. خلاصه اين يارو هي گفت كه پيشگو است و قدرت پيشگويي دارد و از اين حرفا... وقتي كه رئيس قبيله ازش خواست كه براي آينده قبيله پيشگويي كنه يه خورده خودشو جمع و جور كرد و گفت:
"به زودي يه گروه ماجراجو از نزديكي اينجا خواهند گذشت... چهار نفر... و قبيله شما را به خاك و خون خواهد كشيد!!!
اولش همه متعجب شديم. بعد رئيسمون زد زير خنده! و ما هم همه خنديديم! غذاي خوبي هم شب باهاش درست كردند. ولي چند روز بعد (لعنت گولوك بر آدميزاد باد) افراد گشت جنگلي ما با سر و صورت خون آلود به قبيله آمدند و فرياد مي زدند كه آدمها دارن ميان!!! هنگاميكه رئيس قبيله ازشون پرسيد چند نفر هستند هريك چيزي ميگفت:
يكي گفت چهار نفر.
يكي گفت اسلحه اي مرگبار دارند.
ديگري گفت البته دو گراز با آنها بود.
ديگري اضافه كرد كه همگي چوبهاي جادويي در دست داشتند و اسلحه اي مرگبار در دستشان است.
و بلاخره اينكه شدند چهار نفر و دو گراز و همگي جنگجوهاي جادوگر!!!
دقيقا چهار نفر با لباسهاي ژنده و سر و صورت كثيف كه حتي قيافه شان به گداها هم نمي خورد در حاليكه چوبهاي جادويي را بالاي سر خود مي چرخاندند به قبيله ما حمله كردند. خيلي از افراد ما كشته شدند. خيليها متواري شدند و زخمي هاي بسياري بجاي ماند. بعد از رفتن آنها و تحقيقات متعدد از قبيله هاي ديگر متوجه شديم كه چوبها فقط پايه هاي صندلي بودند و اسلحه مرگبار سه پايه اي بيش نبود. البته متوجه شديم كه آن چهار نفر از قهرمانان بزرگ سرزمين بودند (كه اين مسئله باعث تسلي خاطر افراد بازمانده قبيله از اين شكست بزرگ شد) كه چون با يكي از خدايانشان در گير شده بودند براي تنبيه آنها همه وسايل خود را از دست داده بودند (گولوك سلامت باشد كه آنان را با كليه وسايل در سر راه ما قرار نداد). در هر صورت بعد از اين موضوع تمامي سه پايه ها و صندليهاي قبيله را سوزاندند و هم اكنون تنها گروهي كوچك دست به تمرينهاي جنگي با سه پايه و پايه صندلي مي پردازند كه مي گويند كه سلاحي است مهلك و مرگبار.

تا بعد

Tuesday, May 21, 2002

قبيله ما
ماها توي جنگل بزرگترين قبيله را داريم. تعدادمون به 150 نفر ميرسه. بزرگ ترين مجسمه گولوك رو هم ما داريم كه درست وسط ميدان رو به غروب خورشيد داره. يه بار يادم مياد كه قبيله هاندوخاز سعي داشت اين مجسمه را از ما بدزدد. چقدر احمق بودن براي اين كار از يك گروه آدميزاد كمك گرفته بودن كه يكي از آنها يكي از دزدان معروف شهر آدمهاي مستقر در شمال جنگل بود. حتي تا حدودي هم توانسته بودند كه پايه هاي مجسمه رو اره كنند!!! ولي همون موقع من يه توله گرگ داشتم كه شبها دم در خونمون نگهباني مي داد. خيلي حيوان باهوشي بود. وسط شب كه با سر و صداي آدمها توي ميدان بيدار شديم ديدم كه يه گله گرگ دور تا دور مجسمه دارند غرش مي كنند در حاليكه آدمها از مجسمه بالا رفته بودند و به پاي يكي از آنها توله من آويزون بود! مردان قيبله بالاخره گرگ ها را پراكند كردند و اجازه دادند تا آدمها از مجسمه پايين بيايند. همه ما خوشحال بوديم كه فردا روز جشن خواهد بود و هفت تا انسان بريان براي شام خواهيم داشت. ولي از شانس بدمون همون دزد معروفه نمي دونم به رئيس قبيله چي گفت كه بالاخره بعد از يك ساعت مذاكره رئيس قانع شد كه آنها براي پرستش و ايمان آوردن به گولوك به قبيله آدمه اند و نه براي دزدي!!! قرار بر اين شد كه چند روزي را براي آموزش هاي اوليه پرستش گولوك پيش ما بمانند. هر روز با چند نفر از افراد قبيله آموزش مي ديدند و زبان ما را مي آموختند. بعد از يك هفته ديديم كه يكي از آنها ناپديد شده!!! ولي جادوگر قبيله اصلا ناراحت نبود و مي گفت كه حتما تحمل مراسم سخت را نداشته و فرار كرده! ولي هر چند روز يكي از آنها ناپديد مي شد و جادوگر هم اصلا هيچ به روي خودش نمياورد… پدر من كه به جادوگر شك كرده بود يه روز تصميم گرفت كه آنها را تعقيب كند. نمي دونيد چقدر خوشحال و مخصوصا متعجب شديم وقتي كه ديديم شب بابا با سه تا آدميزاد دود داده شده برگشت خونه. چيز زيادي نگفت! بابام گفت كه اينا رو قبا شكار كرده بوده و گذاشته بوده كنار. ما هم چيزي نپرسيديم. ولي من از همون اولش به بابام مشكوك بودم! مخصوصا كه فرداي اون شب جادوگر قبيله رو ديدم كه سرش شكسته و باند پيچي شده و مي گه كه انسانها موقع فرار اونو زدن! ولي من جاي چماق بابامو خوب مي شناسم.

تا بعد!!!

Monday, May 20, 2002

مزه آدميزاد
اولين باري كه يه آدميزاد ديدم پدرم برام آوردش. البته به صورت كباب شده. راستش خيلي خوشمزه بود. منم از گوشت دستش خيلي خوشم اوومد. البته بعدش هم براي شام روده هاشومامانم خورشت كرده بود كه خيلي چسبيد. ولي اولين انسان زنده كه ديدم موقعي بود كه براي اولين بار براي شكار با بابام رفته بودم توي جنگل. يه آبگير كوچيك بود كه اكثرا آدما ميومدن اوونجا استراحت مي كردن. اوون روز هم يكي اوومده بود و داشت براي خودش خرگوش كباب مي كرد. ولي نگو كه خودش چي بود! چنان بوي مطبوع عرقي ازش بلند مي شد كه نگو. دهنم حسابي آب افتاده بود و مي خواستم همون لحظه بپرم و از بازووش يه گاز بگيرم!!! ولي بابام دستمو گرفت و نگه داشت و شمشيري كه به كمرش داشت رو بهم نشون داد. هيچ وقت يادم نميره تو اون لحظه چي بهم گفت. گفتش: پسرم، اسنان شمير دار مثل ماهي تيغدار مي مونه كه بايد اول تيغشو در آورد. گولوك اعظم پدرم را بيامرزد. عجب مرد واقع بيني بود.
مجبور شديم مدتي صبر كنيم. پدرم گفت اگر تا بعد از غذايش منتظر شويم ديگه فقط يه آدميزاد شكار نكرديم. بلكه يه آدمزاد با خرگوش شكار كرديم و اين بهتر از آدميزاد تنهاست! پس منتظر شديم تا اين آدميزاد غذايش را خورد و پس از مدتي شميرش را از غلاف درآورد و كنار گذاشت و زير درخت به خواب رفت! عجب آدميزاد احمقي!!! آدم كه بعد از غذا نمي خوابه! بايد تازه اوون موقع تلاش و كار كنه تا غذا زود جذب بدن شه و دوباره گشنه بشي! خلاصه ما هم به محض اينكه ديديم خوابيدش پريديم روش و منم سريع از فرصت استفاده كردن و يه گاز محكم از بازوش گرفتم. جاتون خالي. خيلي حال داد. براي شب ممانم يه كله پاچه حسابي درست كرده بود. منم يادگاري از اولين شكارم جمجمشو گذاشتم رو ديوار بالاي تختم. گاهي هم با جمجمش درد دل مي كنم. شده محرم اسرارم...

تا بعد… گولوك پشتيبانتون باشه!
ORCLAND
داستانی از سرزمين ORC ها... همون موجودات وحشتناکی که بچه می دزدن و آدم می خورن و خوراک ماجراجوها و شواليه ها هستند. در حقيقت برگرفته از سناريوهای Roleplaying شخص خود بنده...!!!!

چاکريم

تا اطلاع ثانوي تعطيل است! فقط براي اينکه بگم منم بلدم... خوبش هم بلدم!