Sunday, December 15, 2002

بازديد قبيله ما از قبيله ما!!!
نمی دونم بعضی ها چه فکرهايي می کنن!!! والا برای ما هم عجيبه... به هر حال ديروز دو نفر از افراد قبيله ما به بازديد قبيله ما آمدند!!! دلشون خوش بود... تيپ زده بودن و فکر می کردن می تونن ما رو با دو تا ليوان شامپاين مست کنن و بعدش بهمون حمله کنن... رئيس قبيله ما که بسيار شخصيت با اقتدار و با فکر و با حوصله ای بود خيلی سريع تصميم خودش را در مورد اين دو فرد که خود را گيلاس و ماچهارنفر معرفی کرده بودن گرفت... در زير متن سخنان بازديد آمده:
:: خانومه: سلام... ما از قبيله ما آمديم...
:: آقاهه: سلام قبيله ما برای مصاحبه آمده...
:: خولوگ: قبيله شما برای بازديد از قبيله ما آماده؟؟
:: خانومه: نه! قبيله ما برای بازديد از قبيله شما آمده...
:: آقاهه: قبيله ما اسم قبيله ماست...
:: خولوگ: خب منم که می گم قبيله شما اوومده بازديد قبيله ما!!!
:: خانومه: نه بابا... قبيله ما اسم قبيله ماست!!!
:: خولوگ: خب، خب،... اسم خودتون چيه؟؟؟
:: خانومه: اسم من گيلاسه!!!
:: افراد قبيله: ها ها ها ها ها ها ميگه اسمش گيلاسه... هاهاهاهاهاها...
:: آقاهه: اسم منم ما چهار نفره...
:: خولوگ: اسمتون چيه؟؟
:: آقاهه: ما چهارنفر...
:: خولوگ: نه... اسم شما رو به تنهايی می خوام...
:: آقاهه: گفتم که... ماچهار نفر...
:: خولوگ: (به زبان Orc) بچه ها هواستون باشه... دو نفرشون قايم شدن!!! (به زبان عادی): نه آقاجان.. اسم خودتون رو بگين...
:: آقاهه: گفتم که اسم من ما چهار نفره!!!
:: خولوگ: شما که فقط دونفرين...
:: آقاهه: نه... منظورم اينه که اسم من هست ما چهارنفر...
:: خولوگ: (به زبان Orc) بچه ها این يارو احتمالا جادوگره... چماقاتونو آماده کنين... (به زبان عادی): خب باشه... شما چهار نفر...
:: آقاهه: نه نه!!! ما چهار نفر...
:: خولوگ: منم که گفتم... باشه شما چهار نفر...!!! (به زبان Orc) هی... يکی تون بره قبيله ديگ جشن رو گرم کنه تا ما بيايم...
:: خانومه: خب شما قبيله بزرگی دارين؟
:: خولوگ: آره... خيلی بزرگ... خيلی قوی... (به زبان Orc) خيلی گشنه!!!
:: خانومه: ميشه بازديد کنيم...
:: خولوگ: البته.. البته...
در اين راستا هنگامی که به قبيله رسيديم متاسفانه به علت قطعی برق ديگ مهمانی آماده نشده بود... مدتی هم صبر کرديم تا برق بياد... ولی متاسفانه از برق خبری نشد... شب هنگام که برق اومد و ما به زندان اين دونفر (بابا اون آقاهه يه چيزيش می شد.. هی می گفت من ما چهارنفر هستم!!!!) رفتيم ديديم که فرار کردن... خواستيم بريم دنبالشون... ولی خولوگ بزرگ گفت لازم نيست... بعدا همه قبيله رو دسته جمعی می گيريم... عکسی از صحنه برخورد قبيله ما با قبيله اونا گرفته شده که در اختيار شما گذاشته می شود... لطفا صبر کنيد تا عکس کامل شده و آن را روی رايانه خود حفظ کنيد... اندازه 800x600 بوده و قابل استفاده برای Background می باشد...

تا بعد...

Tuesday, December 10, 2002

يك شعر!!!
سلام.. اين شعر مستقيما از زبان Elfها به Orchish ترجمه شده است... اين شعر را بعد از غارت يك شهر يافتيم و از لحاظ اينكه در مورد يكي از بزرگترين دشمنان Orcها بوده آن را نگه داشتيم.. قابل توجه اينكه همين شخص در يك اتحاد بزرگ با چند قبيله Orc بزرگترين خدمت را به ان نژاد نمود ولي بعد از اتمام اتحاد، كماكان از خطرناك ترين دشمانان ما به حساب مي آمد... طبق اين شعر اين شخص هم اكنون به قتل رسيده است و شعر بازگو كننده داستان زندگي اوست... اگر در متن شعر ابيات قافيه درست و حسابي ندارند به علت اين است كه مترجم ما توانايي كامل ترجمه متون Elfique را نداشته است... پيشاپيش معذرت مي خواهيم...
:: داستان Braguen Brickler ::
در داستانها قديمي كه هميشه از بزرگان ياد مي شود
از مرداني كه به تاريخ مانده اند در ياد
اما داستان ما سرنوشتي ديگر دارد...
...
داستان Braguen Brickler
همان كه ناميده مي شد The Ranger
كه در دنيا با بدي مي جنگيد،
و صداي شمشيرش در سرزمينها مي تپيد.
آن زماني كه همراه وليعهد شاه بود...
دوستي از جان گران تر بود...
در كنار هم مي زدند شمشير...
چو برصف شغال مي زند يك شير...
ولي سرنوشت او از نوعي دگر بود...
كه در تاريكي شاهد پاياني دگر بود...
...
او به فرمان شاه خود...
رفت به سرزمينهاي دور.
به ماموريتي چنان حولناك،
كه جهنم نباشد چنان ترسناك...
...
پس از انجام آن امر شوم.
چه پاداشي و چه لطفي و چه شد؟
با بهترين دوستش افتاد به جنگ.
كه بودش از هر دشمنش استاد تر.
جان داد او در اين سرزمين...
محل نبرد خدايان و عنصرين..
خدايش به او داد جاني دگر.
كه باشد او را پاداشي از پدر.
...
پس او بگرفت پاداش شاه...
همان كه دزد گيرد از بلا...
به او دادند شمشيري دگر،
كه گيرد روح او..
تا او شود يك زيردست دگر...
...
و از آن پس رفت تا در جايي...
كه سرنوشت گرفت از او هر رويايي.
او مي جنگيد كه تا زنده كند ياد دوستان...
همانها كه بودندش يگانه ياران.
دريغا كه در راه جنگ
كه بايد مي بودش همراه ياد پدر
خدايان در سرزمين خود
مي تاختند به جنگ با يكدگر...
...
او به خدايش بخشيد روح و جسمش...
تا بماند به تنها يك اسمش...
چو بود جنگ ميان خدايان...
فراموش شد ياد قهرمانان...
او به تنهايي به دنبال امر شاه...
رفت تا بيابد اشك ماه.
بياورد بر سر تاج اشك شوم...
براندندش از مقام مانند گدايي كور...
برفت او بي حرفي و باز..
جدا كرد خود را از اطرافيان ناسازگار.
زدند بر دلش همچون تيري...
ز دشنام و فحش و تغيانگري...
بناميد خدايان را كه باشد راهنما...
نيامد صدايي از آن دنياي آشنا.
بدور انداخت آن شنشير ننگ،
تا نباشد يار او در نبرد.
شمشيري كه جز بردگي...
نمي داشت حاصلي در زندگي.
برفت تا بيابد راه خود...
نباشد بنده اي جز مرد خود.
...
از آن شاه تيره صفت...
از آن شاهي بود يار او...
بشتافت بر او آهنگي دگر...
كه باشد ساز سوگواري او.
...
بگشتند سرزمين ها را به دنبال
تا بيابند آن يگانه گسترده بال
به قيمت گذاردن مرگ او...
كه باشد از هر طرف تنگ راه او.
همه دوستان دشمن شدند...
همه ياران يكباره گرگ شدند.
...
گريخت از سرزمينها راه به راه،
تا به اينكه در شبي بي پناه...
بيافتند دشمنان او را در كوره راه.
چنان بود مردي افسانه اي
كه ترس برداشت هر دشمني...
عقب رفتند تا نباشند سد او...
بيابند چاره اي...
بسازند مرگ او.
چنان خسته بود او از اين زندگي
كه نبودش تاب و ناي بندگي.
بديد دشمن كمين كرده در سايه ها...
پچرخاند پشت برآن كينه ها.
قدم برداشت در راهي كه مرگ
خيمه كرده...
آماده بود بي درنگ.
بناميد قاتلان را يك به يك...
بياد آوردشان آشناهايشان.
سرنوشت آوردش پيامي چو پيك،
كه آخر رسيده بر او اين جهان.
...
به تيري رها گشته از تاريكي
نشست بر پشت او چون شهاب.
چو چنگال عقابي در گوشت ميش...
فر رفت تا قلبش پيش...
زهر نشست بر جان او...
برافكند ريشه و روح او.
...
چنين بود داستان او...
كه هيچ شاهي نبود در حد او.
خدايان او را همه ناميدند،
كه باشد هميشه در يادمان...
چنين آوردند او در جنگ بزرگ...
اوست همراه و هميارشان.

...

تا بعد...

Saturday, December 07, 2002

جواب به اسباب کشی!!!
سخنگوی قبيله ما با صراحت تمام اعلام می دارد که خير... قبيله ما اصلا قرار نيست اسباب کشی کند و قبيله رقيب تنها چند صباحی دوام خواهد آورد... طبق گفته های جادوگر بزرگ قبيله به زودی جنگ بزرگی بين دو قبيله ما سر خواهد گرفت که در آن طبق گفته پيشگوی قبيله ما پيروز و سرافراز بيرون خواهيم آمد... تازه... نگو که چه حالی داره... يه عالمه گوش آدميزاد... (يام يام يام...) البته متاسفانه دو موجود فضايی هم آنجا هستند که نخواهيم توانست از گوشتشان بچشيم چون اگر اونا رو بخوريم پس کی مياد اينجا بنويسه!!! هی... آتيل و پاتيل خيلی شانس اوردين... فقط يادتون باشه که روز حمله رو بهتون بگيم که شما توی درگيری خورده نشين!!! قبيله ما بسيار قدرتمند و با اقتدار است و فکر نکنيد که روزی برسه که کسی بتونه قبيله ما رو فتح کنه!!! هی اون يکی قبيله... مواظب خودتون باشين!!!

تا بعد
قبيله جديد؟؟؟؟
شنيديم يه قبيله جديد به وبلاگ ها اضافه شده!!! ها ها ها.. چی فکر کردن؟؟؟ فکر کردن می تونن مثل قبيله ما باشن؟؟؟ ها ها ها... قبيله ما خيلی کارش درسته... هيچکس حريفه ما نمی شه.. البته بايد بگم که ما يه لینک افتخاری به عنوان اولين قبيله در وبلاگ توی قبيله اونا داريم... ولی خب راستش اينه که ما خودمون اونجا يه مامور نفوذی داريم... به هر حال يه سری به اونجا بزنين بد نيست و يه نظری هم بدين چون والا تا اينجا که همه دارن يه چيزايی برای هم بلقوور می کنن... برين شما هم بلقوورستان رو ببين چون از اين بلقووری ها ديگه جايی پيدا نمی شه...

تا بعد...

Sunday, November 17, 2002

شکارررررررر!!!
تا حالا شکار گراز رفتين؟ اوه اوه اوه... اصلا باورتون نميشه اين يه ذره گوشت چه جوونور خطرناکيه!! افراد ما چندی پيش در اثر بی ادميزادی تصميم به شکار گراز گرفتن... يه گراز هم ديده بودن که حسابی چاق و چله بوده... يواشکی همشون دوره اش کرده بودن و آمده حمله با نيزه بودن که يهو گرازه اونا رو می بينه و يه چشم غره اساسی به همه ميره.. افراد ما هم که اصولا از چشم غره گراز نمی ترسن با پر رويی تمام به او حمله می کنن... خلاصه عصری که افراد ما با شکار برگشتن ديديم که همگی با کيسه های پر برگشتن قبيله و حسابی هم درب و داغون شدن!!! همه تشويقشون کرديم که با اين همه شکار برگشتن... ولی وقتی کيسه ها رو برای تقسيم گوشت باز کرديم ديديم که فقط توی کيسه ها پر از خرگوشه!!! هرچی هم سئوال کرديم ديديم هيچکدوم حرفی از گراز نمی زنن و فقط ميگن که توی جنگل گراز کمياب شده و گير نيومده!! عجيب بود... چون شب پشت خونه ها يه دسته گراز در حال چريدن بودن!!

تا بعد

Tuesday, November 12, 2002

بازهم مثل هميشه!!!
پس از گزارش خبری هفته پيش متوجه شديم که خيلی از اتفاقات ممکن است از لحاظ زمانی با ما جور دنياد و اگر هم از لحاظ زمانی جور در بياد ممکنه که نهيه بعضی از گزارشها برای ما خطرناک باشه... در ضمن متوجه شديم که چند تن از خبرنگاران ما که برای تهيه خبر در سرتاسر سرزمين در حال فعاليت بودن يا در جنگ های شهری يا توسط موجودات غول آسا و يا حتی توسط چند اژدهای گرسنه مورد حمله قرار گرفته و تکه هاشون هم باز نگشته (البته به جز يکيشون که وقتی دو روز پيش يه اژدها داشت از بالای قبيله رد ميشد يه تيکه ازش افتاد که متوجه شديم اين تيکه گوش و گوشواره يکی از افرادی بوده که برای تهيه گزارش درمورد زاد و ولد اژدکان به کوهستان رفته بوده!!!) و از اين رو تصميم گرفتيم که از اين به بعد فقط خبرهای قبيله را منتشر کنيم. البته در صورتيکه همکارانی يافت شوند تا ما را در راه يافتن خبر (شغل شريف خبرنگاری که بسيار شغل شريفی است و البته با تمام شرافتش بسيار هم خطرناک است!!!) ياری نمايند ما هم خبرهای متعدد از تمامی نقاط سرزمين منتشر خواهيم نمود.
خبر امروز در مورد مرگ توله گرگ همسايه مونه!!! خيلی توله گرگ خوبی بود.. دندونای تيزی داشت... و خيلی هم خوب با اين سن کم به خور خور کردن و دندون قروچه کردن می پرداخت... حيوان نجيبی بود... هميشه در يادمان خواهد ماند... از الان به مدت 3 روز برای شادی روح اين مرحوم سکوت می کنيم...

تا بعد

Wednesday, November 06, 2002

اخبار صبحگاهی...!
با سلام و خوش آمد اخبار امروز را شروع می کنيم... ديروز اژدهای خشمگينی به شهر نيکولوگو حمله کرد و احالی شهر را که در دوران جشن به سر می بردند قتل عام نمود... دهکده خونبلاز که در حوالی اين شهر بوده و مدتها در بی غذايی به سر می برده پس از اين اتفاق اين روز را روز ملی خود ناميدند و هم اکنون پس از غارت شهر نيکولوگو يکی قبايل بزرگ منطقه به حساب می آيند... در پی اين رخداد انجمن اژدکان خسته ياد آور شد که غارت اين شهر به هيچ وجه از طرف Orcها توجيح ندارد و به دليل اينکه توسط يک اژدها اين شهر نابود شده پس بايد حتما درصد بيشتری از غنائم به آنها برسد.
امروز صبح خبر فوت Ongo جادوگر منطقه جنوبی شهر فاسليز به دست ما رسيده. با توجه به ارتش قابل توجهی که اين شخصيت بزرگ تهيه ديده بود هم اکنون تعداد هشت هزار جنگجوی Kobold و دو قبيله Orc و يک گروهان کامل و تعليم ديده Beholder آمده خدمت می باشند... از اربابان آينده دعوت شده تا پيشنهادات قيمتی خود را به آدرس تپه چهار برج آقای زانگلاک فرستاده تا دعوتنامه برای روز حراج برايشان فرستاده شود.
و باز هم امروز صبح اتفاق جالبی افتاد که به نظر ما بسيار غير منتظره هم بود. يکی از احالی شهر آدميزادها که در خواست کرده از او نام و مشخصاتی به زبان نياوريم با رسيدن به قبيله Orcهای هانگوچ از دختر فرمانده قبيله خواستگاری کرده... هم اکنون خبرنگاران ما در محل حاظر هستند و در حال تهيه گزارشی مصور می باشند که به محض رسيدن گزارش آن را در اختيار شما قرار خواهيم داد...

اين بود اخبار صبحگاهی امروز

تا بعد...

Wednesday, October 30, 2002

کمی هم از زبان ما...!!!
خب ديگه بالاخره به قولی که داده بوديم می خوام عمل کنم... برای اينکه فکر نکنين خالی می بندم بگم که تمامی مثالهای زير در تورجهانی (اينترنت) قابل دسترسی و قابل بازيافت هستند... خلاصه اينم يه چندتا جملات عاميانه به زبان شيرين ما!!!:

"Ashdautas Vrasubatlat" -- "Someday I will kill you" (A standard Orcish greeting)
"Nar Udautas" -- "Not today" (The standard reply)
"Nar Mat Kordh-Ishi" -- "Do not die in bed" (This has several meanings)
"Ang Gijak-Ishi" (Angijak)-- "Iron in the Blood" (A high compliment)
"Lul Gijak-Ishi" (Lulgijak) -- "Flowers in the Blood" (usually in reference to Elves)
"Amal shufar, at rrug" -- "Where there's a whip, there's a way."
"Snaga nar baj lufut" -- "Slaves don't make war."
"Ambor mabas lufut" -- Liquor after war"
"Vras gruiuk" -- "Kill the women"
"Mabaj nar armauk" -- "I have no enemies" (an Orcish lament)
"Mabaj bot ob armauk" -- "I have a world of enemies"
"Mirdautas vras" -- "It is a good day to kill"
"Vrasubatburuk ug butharubatgruiuk" -- "We will kill all the men and sodomize all the women" (The Orcish equivalent of 'cheers')

سوگندها
"Afar Angathfark" -- "By the forge of my soul!"
"Afar Vadokanuk" -- "By all the dead!"

فحشها
"Lul Gijak-Ishi" (Lulgijak) -- "Flowers in the Blood" (interchangeably "Elf" or "Pussy")
"Zanbaur" -- "Elfson"
"Nar Thos" -- "No Sack"
"Undur Kurv" -- "Fat Whore"

اعداد
One -- Ash
Two -- Shun
Three -- Gakh
Four -- Jhet
Five -- Krak
Six -- Djor
Seven -- Iet
Eight -- Hokh
Nine -- Krith
Ten -- Zunn

تا بعد...

Tuesday, October 29, 2002

گرگ بده گنده!!!
اول از همه از تمامی الطافی که نسبت به متن قبلی داشتين ممنونم!!! می دونستم که داستان مورد توجه همگی قرار ميگيره... خب، برسيم به اصل موضوع... امروز می خواهم براتون داستان گرگ بده گنده رو تعريف کنم! شايد يادتون نياد ولی ما توی قبيله گرگ نگهداری می کنيم... يکی از دوستام که يه توله گرگ رو سالها پيش آورده بود و برای جنگ تعليمش می داد بالاخره هفته پيش يه فرصت طلايی برای به آزمايش گذاشتن قابليتهای اون پيدا کرد... هفته پيش يه حمله داشتيم به يه دهکده کوچيک در سه فرسخی قبيله خودمون. اين دوست من هم سه روز بود فقط به گرگش کاهو و آب داده بود.. چشمتون روز بد نبينه هيچکس جرات نداشت نزديک اين گرگ بشه... خلاصه با هزار بدبختی گرگ رو با خودمون کشونديم تا به دهکده برسيم (در ضن توی راه يکی از افرادمون داشت دستشو از دست می داد چون سعی کرده بود گرگ رو نوازش کنه!!! عجب احمقی!!! گرگ رو که نوازش نمی کنن!!! فقط با چماق می زنن توی سرش!!!). خلاصه ساعت حمله که شد گرگه مثل يه ؟؟؟؟ (يه چی؟ گرگه مثل گرگ که خوب از آب در نمياد!!) به هر حال مثل يه چيزی پريد وسط دهکده و داشت اولين آدميزاد رو بره تيکه پاره کنه که يهو خشکش زد!! بعدشم همون آميزاد يه دستی رو سرش کشيد و اونم مثل يه توله سگ مهربون خوابيد رو زمين... ما که رسيديم خواستيم بريم دهن اين آدميزاده رو سرويس کنيم که يهو گرگه پريد بهمون!!!
سرتونو زياد درد نميارم!! حمله ما با شکست مواجه شد چون احالی قبيله يه گروه ماجراجوی موزدور اجير کرده بودن!! تعدادشون هشت نفر بود به علاوه يه گرگ بسيار وحشی که خودش به جای همه اونا کافی بود.. چند روز پيش طبق تحقيقات به عمل آمده معلوم شد که گرگ از همون اول جاسوس احالی دهکده بوده و خبر حمله ما رو اون به احالی دهکده داده بوده است! اين اخبار هم کاملا درست بوده و جای ابهامی نيست و دليل شکست حمله ما هم فقط و فقط به همين دلايل جاسوسی می باشد!!

تا بعد...

پاورقی:
آهای! الکی نخند! سر خودتم مياد!!!

Sunday, October 27, 2002

خالزوگ راگ توگوراخ...!!!
زاگولو ماروخ تازخاراک ماراخ توگولوک... ازيگالاخ پاختوراخ خابابرا گولوک گولوک راخ... سوخاگ مراخ تاخ خوسولاگ ماگ شوخاگ لاخوش توارخ قورخوراخ مارشتاخ گولوتاک... داخون گولاخ ساراخ ماخ تا خوروخ ماراک شاخ ناموگولو ها لاخ تاش... ايخ ميزاخ داخوزاک گوکاخ ناموخاک زيزاخگول تارابازاک گيلاک... تاگون لاک سوزاک (نازاک راخ اوزاک پوخ) تاگيلا توراخ نامورز جاگولاک خيازول باتوخ ناخ چيتاگ لابوک موزاتوراخ!!! ناموگالاک بِزاگول تالاک مالاک ناتوچاک!

گالاکان

پا ورقی:
به زودی فرهنگ زبان به چاپ خواهد رسيد!

Sunday, October 20, 2002

Koboldها...!!!
خب امروز بالاخره تصميم گرفته شده تا در مورد Koboldها توضيحاتی داده شود... اين موجودات که Humanoid هستند (يعنی روی دو پا راه می روند و دو دست دارند) به ندرت قدشان به يک متر ميرسد... از لحاظ قيافه کله آنها به شکل سگ يا بيشتر به شکل گرگ است و بدنی کما بيش پشمالو دارند. دوره توليد مثل آنها شش ماه است و بين سه تا پنج توله به دنيا می آورند که مانند بعضی از حيوانات مادر ضعيفترين آنها را درجا می خورد... اين موجودات که به صورت قبيله ای زندگی می کنند و در فصلهای مختلف نسبت به آب و هوا و يا امکانات غذايی کوچ می کنند. بعضی از انها به قبيله های ديگر موجودات می پِيوندند و برای آنها جاسوسی می کنند. اين موجودات قابليت بسيار بالايی در بی سر و صدا بودن و پنهان شدن دارند که از اين قابليت در شکار و يا حملات حداکثر استفاده را می برند... اسلحه مورد علاقه آنها تير و کمان است که اغلب تيرها زهرآلود می باشند. سیستم حمله آنها بيشتر کمين کردن و محاصره کردن است. توله ها از سن دوسالگی آموزش جنگی ديده و در شکارها شرکت می کنند. Koboldها در بين جادوگران بسيار محبوب هستند چون خيلی سريع کار ياد می گيرند و توقع زيادی ندارند. از طرفی ديگر Koboldها در تيمهای Orcball نيز بسيار طرفدار دارند از اين رو که با داشتن جسه کوچک و وزن کم به کمک يک Minotaur قابل پرتاب هستند. مشهورترين Kobold که در اين مسابقات زيکلوزين نام دارد که تا کنون دويست و دو بار پرتاب شده و موفق به انجام صد و هشتاد و سه Touchdown گشته و هنوز زنده است!!!

Saturday, October 12, 2002

امروز به هيچ عنوان Atilopatil رو از دست ندهيد...!!!

Sunday, October 06, 2002

THE BEHOLDER
امروز می خواهم در مورد يکی از خطرناکترين و باهوش ترين موجودات صحبت کنم که به نظاره گر معروفه!! اين موجود که کروی شکل است و يک چشم بزرگ و دهانی پهن و پر دندان دارد ده زائده روی سر خود دارد که هر زائده به يک چشم کوچک ختم می شود. اين موجود دست و پا ندارد و در ارتفاع يک تا دومتری از سطح زمين معلق است. چندی از افراد ما هم اکنون در تلاش برای بدست آوردن عکسی از اين موجود هستند. اين موجود بسيار خطرناک قادر است که از طريق هر يک از چشمهای خود يک جادوی خطرناک چه از نوع دفاعی و چه از نوع حمله ای به طرف دشمنان خود پرتاب کند. اين جادو ها اغلب به صورتی هستند که شانس نزديک شدن به موجود را بسيار کم می کنند. اين هيولا که بسيار هم باهوش است از چشم اصلی خود اشعه ای پخش می کند که خنثی کننده هر نوع جادو است. به صورتی که حتی سلاح های جادويی نيز از کار می افتند. تجربه نشان داده که تنها راه مقابله با اين موجود اين است که يک گروه تيرکمان چی ماهر او را تحت محاصر در آورده و تير باران کنند. البته به شرطی که اين موجود را تنها گير بياورند چون در اغلب موارد در گروه های سه تا چهار نفری ديده می شوند.
هم اکنون گروه عکاس ما توانستند با در خطرانداختن جان خود يک عکس از اين موجود ترسناک بدست آورند. لطفا برای شهيدان اين راه يک دقيقه سکوت کنيد...



مخلصات

تا بعد...

Monday, September 30, 2002

يک درخواست بسيار مهم!!!
خواهشمندم اگر هر کسی يه سايت MP3 می شناسه که بشه توش آهنگ T.A.T.U به نام They are not gonna get us پيدا کرد و لينک فعال برای Download داره اون لينک رو برای من بفرسته حالا يا با Email يا از طريق Yahoo Messenger به آی دی atil_o_patil يا هر طور که خودتون می دونين. آهنگ اصلی به زبان روسی است ولی هرطور که گيرش بيارين خوبه. خدا بهتون عمر و عزت بدهد. خيلی مهمه که بتونم اين آهنگ رو گير بيارم... ممنون ميشم کمک کنيد...

مخلصات

Saturday, September 28, 2002

بابا دستتون درد نکنه!!
خداييش دمتون گرم... درسته که کسی برامون پول نفرستاده ولی می بينيم که روزی يکی دو سه نفری هستن که نوز به اينجا سر می زنن!!! خوشمان آمد... دستتان درد نکنه... خب بالاخره بگم که ما برگشتيم... و سناريوهای ما ادامه پيدا ميکنه... اولين موضوع بازگشتمون در مورد دوتا جونوريه که خيلی باهاشون سر و کار داريم. اولي در مورد کوبولدهاست Kobold و بعدی هم در مورد يه شهر که توسط موجودی با ترجمه نظاره گر Beholder شناخته ميشه... خب در مورد اينا فردا بيشتر توضيح خواهيم داد. اميدوارم که همگی خوب و خوش باشيد.

تا بعد...

Saturday, September 14, 2002

پول!!!
اين بخش به دليل نداشتن اسپانسور رسمی فعلا تعطيل می باشد... هرکس خواست می تونه برام پول حواله کنه تا ارتباط با تور جهانی وباره برقرار و اخبار اين سرزمين دوباره از سر گرفته شود... لطفا سکه های طلا را با ضرب Sauron انتخاب کنيد تا در کليه سرزمينها قابل استفاده باشد. قبلا از همکاری شما متشکرم...

تا بعد...

Monday, August 26, 2002

خاطرات...!!!
هميشه وقتی ميريم شکار ياد يکی از دوستام می افتم... به طرز عجيبی تو شکار مهارت داشت... هميشه با خودش يه خرگوش خام می آورد و وقتی به جايی می رسيديم که قرار بود تله بذاريم خرگوش رو تو جهت باد کباب می کرد... اين سيستمش ردخور نداشت... هميشه يه دسته ماجراجوی تازه کار رو به طرف خودش می کشيد... بعدش هم که با ذوق و شوق می ديدند که خرگوش صاحب نداره می ريختن سرش و شروع به خوردن می کردن... وقتی به دوستم می گفتم که چرا يه خرگوش حروم می کنی که آدم بگيريم هميشه در جواب می گفت...
- چرا ميگي حروم؟ حروم نمی کنم... نه تنها آدما سريعتر در دسترس قرار ميگيرن... بلکه وقتی شکارشون می کنيم هم آدمه رو ميخوريم و هم خرگوشه رو... مگه نيست که آدما خرگوشه رو می خورن؟؟

نه! خداييش کارش درسته! يه همچين کسی کم گير مياد... بايد واقعا به چنين کسی آفرين گفت... کيه که بتونه به اين قشنگی ثابت کنه هيچ چيز توی دنيا حروم نميشه؟ مخصوصا چيزای خوراکی!!

تا بعد...

Monday, August 19, 2002

اژدهای قرمز
خب بالاخره روز تشريح اين موجود عظيم و با شکوه رسيد... اول از همه از گروه تجسس و تحقيق تشکر بسيار دارم که تنها بازمانده آن گروه توانست اين اطلاعات رو در اختيار ما بگذارد...
اژدهای قرمز از بزرگترين انواع اژدها می باشد. بزرگترين آنها به هشتاد متر طول هم می رسند. اين نوع اژدها که در سرزمينهای کوهستانی يافت می شوند منطقه شکار وسيعی را به خود اختصاص می دهند. اين منطقه در بعضی مواقع به شعاع صد و پنجاه کيلومتر می رسد. اغلب اين نوع اژدها سعی می کند از شهرها بيشترين فاصله داشته باشد تا هنگام حمله به شهر احالی شهر در تعقيب او دچار مشکل شوند. غاری که محل اقامت اين نوع اژدها ست کاملا توسط تله های انفجاری محافظت می شود. برای اين کار اژدها از مدفوعات خود که آغشته به گوگرد هستند استفاده می کند و آنها را در نقاط مهم ورودی و داخل غار قرار می دهد. از راه اژدها با يک حمله آتشين که از دهان خود خارج می کند به کل تمامی غار را شعله ور می سازد که در صورت به تله افتادن درون غار خود کليه محاجمين را از بين می برد. اژدهای قرمز بسيار طمع کار می باشد و عاشق طلا و جواهرات است. او همواره گنجينه بزرگی از زيورآلات و طلا و جواهرات دارد که به عنوان بستر برای خوابيدن از آن استفاده می کند. توليد مثل اين نوع اژدها هر بيست و پنج سال انجام ميگيرد و هر بار يک تا سه تخم گذاشته می شود. نوع نر اين نژاد بعد از توليد مثل از ماده جدا شده و هيچموقع بر نمی گردد مگر برای توليد مثل ديگری! پس از تخم گذاری و تا هنگاميکه و نوزادان به سن پانزده تا بيست سالگی برسند ماده اژدها کاملا از آنها مراقبت می کند و در اين زمان به علت ترس از حملات دشمنان خلق و خوی او بسيار وحشيانه تر است در حدی که حتی اجازه نزديک شدن اژدهای هم نژاد خود را نيز به کودکان نمی دهد.
اژدهای قرمز از قدرت حمله بسيار بالايی بر خوردار است که حتی در زبانهايی او را به نام طوفان سرخ می شناسند. اژدهای قرمز کاملا در برابر آتش مصونيت دارد و قادر به ارتباط تلپاتيک می باشد. شامه اين اژدها بسيار قوی بوده به صورتيکه بوی شخص مورد نظر خود را در ميان جمعيت شهر تشخيص می دهد. او تا حدودی قابليت هيپنوتيز کردن و تحت کنترل گرفتن افراد را نيز دارد. بزرگترين ترس او از دست دادن چشمانش است که در اين صورت او کاملا وابسته به موجوداتی خواهد بود که قبلا تحت تسلط خود درآورده و کاملا آنها را کنترل می کند. پوست بسيار کلفت او که در زير فلسهايش اغلب جواهرات برای تزيين قرار گرفته بسيار مقاوم است به صورتيکه اغلب سلاح های معمولی بر آن اثر ندارند.

با اميد اينکه مورد توجه شما قرار گرفته باشد...

تا بعد

Tuesday, August 13, 2002

توضيح قبل از آموزش!
قبل از هر چيز لازم ديدم که توضيحی در مورد انواع اژدها بدم تا موقعی که قرار باشه هر کدام رو جداگانه شرح بدم خبری از جريان داشته باشين! خب اول از همه يک سری مشخصات وجود دارد که به اژدها نسبت داده می شود.
:: فرم بدن آنها مانند خزندگان می باشد ولی با جثه ای بسيار بزرگ
:: قادر به پرتاب آتش يا اسيد از دهانشان هستند
:: به نحوی با آب رابطه دارند
:: روی قسمتی از آب و هوا قدرت کنترل دارند (مخصوصا طوفان يا رعد و برق)
:: قادر به پرواز هستند (الزاما نياز به بال نيست)
:: در جای مشخصی نگهبان شئی گرانبها يا گنجينه ای بزرگ هستند
:: نيروهای مافوق طبيعت يا قدرتهای جادويی دارند
قدرتهای ديگری هم به آنها نسبت داده می شود که در اکثر مواقع به نسبت نژاد و مکان اقامتشان متفاوت می باشد. حتی اژدها هايی ديده شده اند که مقام خداوندی داشته اند. در موضوع مورد نظر ما نژاد اژدها خلق و خو و رفتار او را نشان می دهد. به طور کلی اژدهايی که نام سنگ گرانبهايی را دارد Neutral هستند و اژدهايی که نام فلزی دارند Good ميباشند و اژدهاهای رنگی Evil هستند. ليست زير نشان دهنده بيشترين انواع ديده شده می باشد:
اژدها با نامهای سنگهای گرانبها
Amethyst Dragon = اژدهای ارغوانی
Crystal Dragon = اژدهای کريستالی
Emerald Dragon = اژدهای زمردی
Topaz Dragon = اژدهای ياقوت زرد
Sapphire Dragon = اژدهای ياقوت کبود
اژدها با نامهای رنگی
Black Dragon = اژدهای سياه (در جنگلهای گرم ديده می شود)
Blue Dragon = اژدهای آبی (در کناره های ساحلی و سخره ای)
Brown Dragon = اژدهای قهوه ای (در مراتع و کوهپايه های سبز)
Green Dragon = اژدهای سبز (در جنگلهای سرد ديده می شود)
Red Dragon = اژدهای قرمز (در کوهستان و ارتفاعات بلند)
White Dragon = اژدهای سفيد (در نواحی سرد و قطبها ديده می شود)
اژدها با نام فلزات
Brass Dragon = اژدهای برنجی
Bronze Dragon = اژدهای برنزی
Copper Dragon = اژدهای مسی
Gold Dragon = اژدهای طلايی
Mercury Dragon = اژدهای جيوه ای (از لحاظ سيقلی بودن پوسته و رنگ اژدها)
Silver Dragon = اژدهای نقره ای
انواع کمياب اژدها
Cloud Dragon = اژدهای ابرها (همواره در آسمان است و هيچگاه به زمين نمی آيد. اغلب اين نوع اژدها را خدای آسمان و آب و هوا می ناميدند)
Deep Dragon = اژدهای اعماق (اين نوع اژدها در کنار مواد مذاب و در عمقهای بسيار زياد زندگی می کند. اغلب به عنوان خدای مرگ شناخته می شده)
اژدها گونه
Wyvern اين جانور در عمل يک نوع پرنده شبيه به اژدها می باشد. اين موجود دارای دم و چهار عضو (دو پا و دو بال) است در حالی که اژدها دارای دم و شش عضو (چهار دست و پا و دو بال) می باشد.

به اميد اينکه همگی يه چيزی از موضوع دستتون اومده باشه... بريم ببينيم گروهمون در مورد اژدهای قرمز چی گير آورده...

تا بعد

Sunday, August 11, 2002

اخبار جديد!
به زودی در اينجا کليه اطلاعات در مورد اژدهای قرمز افشا خواهد شد... اژدهای قرمز که يکی از بزرگترين نوع و خشنترين نوع از خانواده اژدها می باشد عادات خاصی نيز دارد که به محض برگشت گروه تحقيقاتی برای شما افشا خواهند شد! فعلا برای گروهمان دعا کنيد...

تا بعد

Saturday, August 10, 2002

Warcraft III
يکی از اين انسانها که خيلی داشت خودشو می کشت که ثابت کنه برتر از Orcها هستن بالاخره يه روز قرار گذاشت که يه دست و پنجه ای نرم کنيم تا به قول معروف حاليمون کنه که آدما چقدر کار درستن... قرار شد از طريق LAN با بازی Warcraft III يه نبرد اساسی راه بندازيم... والا ما از همون اولش فقط شروع کرديم ده خودمونو ساختن و يه چهارتا سرباز کله گنده گذاشتيم دم دروازه شهر... تو کار خودمون بوديم که ديديم ای دل غافل اين يارو به ما حمله کرد!! خب اونم بيشتر اومده بود رد يابی وضعيت قبيله ما رو بکنه ولی خب همون چهار تا سرباز ما دخل گروه گشتی ده نفره ايشون رو آورد و يه شام اساسی ميل نموديم!!! صبح فردا رئيس قبيله متذکر شد که معدن طلای ما در حال اتمام است و ما بايد به زودی به دنبال معدن ديگه باشيم... ما هم اول وقت يه گروه گشتی به همراه رئيس قبيله فرستاديم بيرون! از قضا دوتا معدن هم پيدا کرديم که سريعا شروع به استخراج آنها نموديم... ولی جاسوسان اين آدميزاد دست بردار نبود و با کشف مکان جديد ما تصميم گرفت به ما حمله کند! البته ما توی اين مدت يه ارتش درست و حسابی جور کرده بوديم و تمام سربازان ما تعليم ديده بودند... خلاصه اينکه باز هم اين آدميزاد به ما حمله کرد (توجه کنيد که ما چندين بار به UN نامه داديم ولی تحويلمون نگرفتن!!!) خلاصه رئيس قيله شاکی شد و گفت بايد تمام اطراف قبيله رو پاک سازی کنيم... يه گروه کار درست فرستاديم و اطراف رو تخليه نمود... بعدشم که دهکده آدميزاد رو پيدا کرديم بهشون يه اخطار داديم.. ولی بازم اونا کله شق بازی در آوردن و به ما حمله کردن... خون جلوی چشمای رئيس ما رو گرفته بود (البته چشمای رئيس ما هميشه خونی هست!!! ولی اون روز خونش بيشتر بود!!!) و بالاخره دستور حمله رو داد... ای کاش می بودين و مديدين... هفت روز جشن اعلام شد... اينقدر گوشت آدميزاد داشتيم که نگو و نپرس... جای همگی خالی!!!

نتيجه:
هيچوقت نذارين خون تو چشمای رئيس Orcها جم بشه!!! با خودتون قطره نفازولين همراه داشته باشين...!!!

تا بعد

Wednesday, August 07, 2002

اخبار
طبق آمار و اخبار رسيده به علت طوفانی بودن هوای OrcLand تا يکی دو روز آينده اين قبيله قادر به ارائه خبرهای اين سرزمين نخواد بود... (تعداد ماجراجو قبيله را به آتش کشيده و فرار کرده اند... گروه تجسس ما در حال رديابی اين افراد می باشد...)

تا بعد

Monday, August 05, 2002

نامه سرگشاده از يکی از مجسمه ها...!!!
بله در طی نوشته دو روز پيش يکی از مجسمه ها سر بالا آورده و علاوه بر توهيناتی عليه ما نامه ای فرستاده که درخواست نموده که عينن چاپ شود! راستی... تو... مجسمه... تو اين سی ماهی که مجسمه بودين کلی روی پاهاتون شا... ببخشيد... جيش کرديم....
و اين هم نامه:
اول از همه اين شخص با اين آدرس قابل دسترسی هستند! smosius@yahoo.com
::
در پی انتشار خبر مربوط به واقعه سنگ شدن اينجانب و يکی از همراهانم در زيرزمينهای Laelith در سايت Orcland بر اين آمدم تا توضيحات و توصيه هايی را به عرض خوانندگان عزيز برسانم.
اول اينکه خبرنگار Orc که با دوستان بيريختش می خواستند به ما حمله کنند خيلی شانس آوردند (آره!!! ديديم کی شانس آورده...!!!) اگر سنگ نمی شدم همشونو با شمشيرم به پانبون تبديل می کردم. و اين لاف نيست... خود Emrause (والا ما که اين بابا رو نمی شناسيم!!!! ما تو بساطمون از اين اسما نديديم!!!) اين بنده حقير رو ميشناسه.
دوما و اصل مطلب اين است که اين رفيق ما - AllStone - خود قافل از اينکه می تونه من که سنگ شدم رو از اونجا ببره بيرون مثل احمقها (مثل؟؟؟ نه بابا ساده گرفته موضوع رو!!!) جای ديگه ای دنبال راه حل می گشت و نتيجتا خودش هم سنگ شد!!!
ما که زندگی جاويد داريم... ولی به دوستان ماجراجو که يه بار بيشتر قرار نيست عمر کنن وصيه می کنم که راه حل در مشکل رو اول توی فيش خودشون! اوه! نه... ببخشيد... در خودشون جستجو کنن. بعدش هم سعی کنين يه آدمی که گیج نميزنه رو برای پشتيبانی انتخاب کنيد.
به اميد اينکه به پست Nine Life Stealer نخوريد و عمر طولانی داشته باشيد به شما بدرود می گويم.

تاريخ: بیست و هفت ماه شش سال چهارهزار و هفتصد.
SunWalker

اينم از متن نامه سرگشاده!!! والا ملت رو دارن ديگه! کاريشون نميشه کرد... شانس آوردن ازشون خوشمون اوومده بود نزديم بشکنيمشون!!!

تا بعد

Sunday, August 04, 2002

توضيحات!
والا بعضی ها پرسيدن که من اين داستانها رو از کجام در ميارم!؟؟!!! يا اينکه شايد هم ترجمه می کنم ;) ولی دوباره بگم که اين داستانها جدا اتفاق افتادن... مثلا همين جريان مجسمه سنگی مال همين جمعه گذشته است! يه سناريو Roleplaying Game که اسمش هم Dungeon & Dragon هستش! خلاصه بگم که فکر نکنيد خالی بنديه! همش واقعيه... از اين اتفاقها اينقدر دارم که حالا حالاها براتون اينجا رو پر می کنم...

تا بعد...

Saturday, August 03, 2002

مجسمه های سنگی!!
يه گروه از افراد ما در شهری به اسم Laelith در زير زمينهای اين شهر به شغل شريف قتل و قارت مشغول هستند... يه بار يکيشون که اومده بود بازديد تو قبيله ما يه داستانی برام تعريف کرد که منم برای شما تعريف می کنم...
يه بار که اين دوست ما با چندتا ديگه تو يکی از راهروها کمين کرده بودند ناگهان دو ماجراجو از سر می رسن که به نظر اين دوست ما خيلی هم قدرتمند بودن!!! رفيق ما با افرادش تصميم ميگيرن که حمله ای انجام ندن... چون اولا توی اين راهرو يه مجسمه از Medusa بود که هرکی بهش نگاه می کرد سنگ می شد و دوما اين دوتا زيادی خطری بودن!!! مخصوصا که يکشون سه تا شمشير با خودش داشت که يکی از اون يکی جادويي تر به نظر می رسيد... خلاصه او دوتا ماجرا جو جلوی مجسمه Medusa که رسيدن يهو يکيشون درجا سنگ شد!... اون يکی که هواسش جای ديگه بود يهو متوجه دوستش شد که ديگه تکون نمی خوره! دوتا چک زد تو گوشش که دستش درد اومد... بعدش هم خوب رفيقشو بازرسی کرد... مقتی مطمئن شد که تون نمی خوره کمی رفت توی فکر... بعد متوجه شد رفيقش داره به يه جای خاصی نگاه می کنه... خب اونم نگاه کرد و... سنگ شد!!! دوستم می گفت ما کلی خنديديم... اگر می دونستيم اينقدر احمقن بهشون حمله می کرديم!!! ولی خب مدتی شده بودن اسباب بازی دوستم و افرادش... با اونا حتی چندتا هم نقاشی کشيدن... بعدشم می گفت يه گروه ديگه هم اودن و مثل اونا سنگ شدن!!! ولی مي گفت دفعه دوم رو اونجا نبودن... وگرنه کلی می خنديدن... آخرش هم سه سال بعد يه جادوگری پيدا شد که آزادشون کرد... کلی هم برای اينکار تيغيدشون.... اسباب بازی خوبی بودن... حيف!

تا بعد...

Monday, July 29, 2002

شمشير خورشيد...
اينم برای اينکه بهتون ثابت بشه که Sunblade وجود داره... از رو تور جهانی گير آوردم...

Sun Blade
The sunblade: - It does double damage to Negative Planar or Undead creatures. - It is +4 vs. evil creatures. - The daylight power burns like sunlight. weapon glows so brightly it causes permanent blindness to foes. If they avert their gaze, wielder may strike unopposed at difficulty Poor. Wielder is immune to the light and can see normally
خون آشام ها...!!!
حتما همتون فکر می کنيد که با ديدن فيلم John Carpenter و يا فيلم Dracula يا چيزای ديگه مثل اينا در مورد خون اشامها کلی چيزی می دونين... نه! هيچم اينطور نيست! عملا تا يه مدتی باهاشون زندگی نکنين هيچی نمی دونين! بذارين براتون تعريف کنم...
يه مدتی بود که جادوگری که حاکم منطقه ما بود يه خون آشام رو به عنوان مزدور استخدام کرده بود... جوون خوش تيپ و شيک پوشی بود... رنگ پريدش رو هم هميشه بزک می کرد که زياد به چشم نياد... خلاصه ايشون به شغل شريف جاسوسی مشغول بودند... از خواص ايشون بگم که علائم مذهبی بر خلاف آنچه همه فکر می کنند بر ايشون تاثير نداره! فکر نکنيد دوتا چوب رو به هم صليب کنين ککش ميگزه!! نه خير... اين حرفا نيست... ايشون فقط از علائمی می ترسيدن که از مکان مقدس خاصی آمده باشه و تبرک شده توسط شخص مقدسی!!! بعدش هم بگم که راستش عجيبه... ولی جدا از سير بدش مياد... ميگه بوی بدی ميده... يکی از دوستای من که نهار يه عالمه سير خورده بود و با خودش داشت سير حمل می کرد خيلی سريع توسط اين خون آشام به قتل رسيد... بعدش هم همه سير ها را سوزوند و يه حمام اساسی کرد!!! راستی اين رفيق ما تو روز هم بيرون مياد... البته قبلش جادوگره يه ابر سياه گنده راه می ندازه... البته ما هم از اون ابره خوشمون مياد... ولی مثل اينکه اون بدون ابر فقط شبا بيرون مياد... بعدش هم خودش بلده به يه ابر کوچيک تبديل بشه و گهگاهی هم نامرئی ميشه... و گاهی هم شکل گرگ و گاهی هم مثل يه خفاش اينور اوونور ميره.. تازه همه گرگها هم حرفشو گوش ميدن... نمی دونين جادوگر قبيله ما چه حسوديی ميکرد سر همين موضوع... چون خودش بايد کلی ورد و جادو می خوند تا گرگها حرفشو گوش بدن!!! خب... در آخر هم بگم که اين دوست ما تو يه نبرد به يه Ranger خورد که يه شمشير خورشيد داشت (مسخره نکنيد.. وجود داره... می تونم ثابت کنم...) که جا در جا توسط Ranger سوزانده شد!!!

تا بعد

Sunday, July 28, 2002

حسادت محض!
مرديم از حسادت!!! چرا ما نبايد Logo داشته باشيم؟؟ هان؟! چرا؟؟!! خب حالا از اين به بعد داريم... اندازه 100x38 هستش و اگر خدايی نکرده خواستين به قبيله ما لينک بدين می تونين ازش استفاده کنين..

تا بعد

Saturday, July 27, 2002

بازگشت!
همونطور که قول داده بودم امروز برگشتيم... برای شروع مجدد هم تصميم گرفتيم مصاحبه ای با Troll همسايه داشته باشيم که براتون متن کامل آن را می گذارم...

Khaz'Ar: سلام آقای Troll
Troll: س لا م!
Khaz'Ar: اول از همه ميشه خودتونو معرفی کنيد؟
Troll: بخله! مخ Grikh'Kakh Okhlo'Raz Khav'Araz خستم!
Khaz'Ar: مشخصات فيزيکی تونو ميشه توضيح بدين؟
Troll: من بزخک... خ يلی بزخک... آدما کوخيک...! من بزخک و خ يلی خوی خستم... من Dwarves خير پا له می خونم!!! من خ يلی خوی و بزخک...
Khaz'Ar: خب به عنوان اولين موضوع خواهشمندم بگين که چند وقته که اينجا هستين و شغل شما چِست؟
Troll: خ يلی خ ب... مخ پاز خده ساخه که اينخام... مخ کاخم خوردن انخانها و خقه کردن ماخراخوهای اخمخه... خ يلی دوسخ داخم اين کاخو!!!
Khaz'Ar: خب دوست عزيز همکاری شما با قبيله ما چطور شروع شد؟
Troll: خبيله خما... خب.. خمون پا خده سال پيش وختی که خبيله خما با يه اختش Drwarves درخيری خاشت مخ از اينخا خد می شدم... مخ خ يلی Dwarves دوخت داخم... خب ديدم خوبه Dwarves خورخن... خوب منم خورخم...
Khaz'Ar: ميشه بگين بهترين قسمت بدنشون از نظر شما چيه؟
Troll: خب مخلومه! کله خاشونو خ يلی دوخت داخم! مخصوصا که خ يلی خم ريشو باخن! ريش خ يلی خذا رو خوشمخه می کنه!
Khaz'Ar: اه اه! چه بد صليقه! خب برسيم به نحو جنگيدن شما... شما برای مبارزه از چه روشی استفاده می کنين؟
Troll: خوبه! مباخزه خ يلی خوبه! من چماخ داخم... چماخم روش دندون خير داخه!!! درد داره! خوب خوبه! خب می کوبم تو سخه دخمن! درد داخه... کله زود کله پاچه ميخه!!! خذا فوخی آماده... دوخت داخم...
Khaz'Ar: خب دوست عزيز از اينکه دعوت مرا پذيرفتين ممنونم... آلان هم غذای لذيذی برای شما تدارک ديده شده که می توانيد ميل کنيد!
Troll: خذا Orc خوشمخه نيخت... مخ خذا خودم آوختم...!!! رون کرم زده Dwarves از خمه خوشمزه تخ.. خذا خوب خوردن بختخه!!!
Khaz'Ar: خوب دوستان خواننده همينجا از شما خدا حافظی می کنيم تا داستان بعد شاد و موفق باشيد...
(کليک) قطع برنامه...

آخی ... بابا شما رو جون جدتون اين Troll رو از اينجا دور کنيد... بوی گندش همه جا رو گرفته... آی يواش... سقف خونه رو مواظب باش!!! يه بار نشد اين Troll بياد اينجا چهارتا خونه رو رو سرمون خراب نکنه!!!.... (وييژ... وييژ... کليک) اين چرا هنوز روشنه؟؟؟ اه...
(کليک)

Wednesday, July 24, 2002

خب...!!! اينم از تغييراتی که قرار بود بدم... از هفته ديگه آناليز انواع Monsters از ديد Orcها به علاوه ادامه داستان قبيله دوباره شروع می شود...!!!

تا بعد

Tuesday, July 23, 2002

يه نگاهی به آتيل و پاتيل بندازين و نظرتون رو در مورد موضوع 21 و 23 جولای بدين ممنون ميشم... اينجا رو هم از هفته ديگه دوباره راه می ندازم...!!!

Sunday, July 21, 2002

کاش می تونستم اينجا بنويسم!
هنوز اينجا تعطيله.. ولی خيلی دلم براش تنگ شده...

Sunday, July 14, 2002

در جايی ديگه داستان ادامه دارد...

Saturday, July 13, 2002

همونطور که گفتم يه چند روزی اينجا تعطيل ميشه... کسايی که تازه اوومدن تا همه رو بخونن (روزی يه دونه) ما برگشتيم... فعلا...
سرزمين ORCها...
فعلا يه چند روزی اينجا چيزی نخواهد بود... چون توی يه وبلاگ ديگه که فعلا اسمی ازش برده نمی شه قراره يک داستان علمی-تخيلی نوشته بشه و تمام وقتم رو اونجا ميذارم... اگر سئوالی در مورد ORCها هست به من ايميل بزنين... در هر صورت خبر اينجا رو می تونين در آتيل و پاتيل بگيرين... در مورد اون يکی داستان بگم که در مورد يه شخصيتی است که چهار دهه در زمان جلو تر از زمان ما زندگی ميکنه و در دنيايی قرار گرفته که در آن رويای هر شخص در دنيايی مجازی به حقيقت می پيوندد جايی که هوشهای مصنوعی سعی در به دست گرفتن دنيای ارتباطی و دستيابی به روياهای انسانها دارند...
اميدوارم که زود برگردم اينجا... چون هرچند که اون دنيا رو بی نهايت دوست دارم.. ولی اينجا يه جورايی حکم خونه دوممه...! سرزمين ORCها جايه که من بيش از پانزده سال در آن زندگی کردم و نقش همون ماجراجوهای احمقی رو داشتم که با ORCها درگير ميشد... چقدر هم خوش مي گذشت... البته هنوز هم مالی يکی دو بار با دوستام به اين دنيا ميريم و کلی ORC هوا می کنيم... ولی ديگه مدتهاست که ORCها برامون با ارزشتر شدن... مخصوصا از اون موقعی که سر يه حمله به قلعه يه جادوگر همين ORCها تغريبا ميشه گفت جوونمونو نجات دادن... پس مطمئن باشين که داستان اوونطرف که تموم بشه برمی گرديم همينجا!!! خبرش را هم تو آتيل و پاتيل بهتون ميديم... فعلا دنيا عوض ميشه و در سکوتی مرگ بار به سمت ديگه ای ميريم...
سال 2042 پاريس... ساعت 23:00 ... جلوی خروجی مترو ايستگاه Chatelet... چند روزه که پشت سر هم داره بارون مياد.... چند روزه که دارم مثل شبح خودمو از اوونا پنهان می کنم... چند روزه که نخوابيدم... حتی يه غذای درست و حسابی هم نخوردم... ديگه نفس ندارم.. هرجا ميرم سر و کلشون پيدا ميشه... اطلاعاتی که توی سرم ريختن داره مغزمو يواش يواش می خوره... خيلی چيزا درست يادم نمياد... فقط می دونم که بايد فرار کنم... فرار...

Wednesday, July 10, 2002

جادوگر بزرگ!!!
چند وقت پيش قبيله ما زير نظر يه جادوگر بزرگ بود به اسم کاندوق (بر وزن کاندوم). خلاصه اين بابا خيلی کارش درست بود... بعدشم از اون جادوگرای اساسی و خطرناک بودش... موقعی که می رفتيم به جنگ هميشه جلوی لشگر با ما ممی اومد... مثل اون يارو قبليه نبود که خودش تو قلعش می شست و همش دستور می داد... خب آخر عاقب قبليه هم شد شام يکی از جشنهامون (نه! اون عکس من مال همون جشن نيست!!!). به خود کاندوق که برگرديم باِد بگم که خيلی کارش درست بود.. موقع حمله چندتا توپ آتشين و رعد و برق حواله دشمن می کرد و دخل نصف ارتششون رو مياورد.. بعدش هم که حمله تموم ميشد بهمون اجازه می داد همون جا هرچی می خواهيم بخوريم و یک سوم قنائم را هم به خودمون ميداد... همه اينا تا روزی بود که بعد از نبرد از بين قنائم دشمن يه برگه فرمول جادويی گيرش اومد که اسمش «جادوی شکارچی جادوگر بود». اون خيلی خوشحال شده بود.. چون بعضی وقتا با ارتش دشمن هم چندتا جادوگر ميان که اونا کشتنشون خيلی سخته!!! خوشحال بود که شايد شکارچی جادوگر بتونه سلاح قدرتمندی در برابر اونای ديگه بشه... کلی زحمت کشيد تا تونست از فرمولش چيزی سر در بياره ولی بيچاره متوجه يه موضوع نشده بود... اونم برد جادو بود... يعنی فاصله ای که از جادوگر اين جادو عمل می کنه!!! درست لحظه ای که اين جادو را اجرا کرد درست در سه سانتیمتری صورتش يه اژدهای بیست و ÷نج متری ظاهر شد و اونو قلپی بلعيد!!! بعدش هم اژدها ناپديد شد... جادوگر قبيله ما هنوز اون کاغذ رو با فرمولش داره... اونم کامل حفظ کرده... گذاشته برای روز مبادا... اونم از برد جادو چيزی سر در نياورده ولی خب ما هم چيزی بهش نگفتيم... چون روزی که کاندوق اين جادو رو استفاده کرد اون ماجرا رو نديد... کسی هم براش تعريف نکرده... راستش کلا ماها هيچکدوم تو قبيلمون با اون خوب نيستيم... چون همش داره ما ها رو مسخره می کنه!!! ولی ببين چه حالی ميده او روزی که اون اين جادو رو استفاده کنه...

تا بعد...

Tuesday, July 09, 2002

قوانين صدور ويزا...
به درخواست بعضی ها قوانين صدور ويزا و اقامت را در اينجا ذکر می کنيم... اول از همه بگم که برای هم نژادی ها احتياج به ويزا نيست! ولی برای ديگران حتما بايد ويزا دريافت شود. نکته مهم اينکه بجز وضعيت خاص تمامی ويزاها خِلی کوتاه مدت می باشند. شرط اول داشتن وزن گوشتی خالص بيش از چهل کيلوگرم است که البته در صورت کودکان در صورتی که به تعداد به وزن قانونی برسند نيز ويزا صادر ميشود... افراد مسن نسبت به نژاد مورد قبول نيستند که در اين صورت درخواست ويزای آنها مستقيما به Troll همسايه فرستاده خواهد شد. در صورتی که مايل به استفاده از اقامتگاههای مخصوص اقامت يک مقدار طولانی تر هستين بايد وضعيت رژيم غذايی شما ذکر شود. قابل توجه اينکه برای کليه انواع ويزا و اقامت حمام آب جوش مجانی بوده. درصورتی که مايل هستين ويزای خود را برای دوره های جشن بگيرين بايد از ِک ماه قبل از زمان جشن درخواست به دست ما رسيده و رژيم غذايی خاصی در اين مدت رعايت شود. وزن قانونی در دوره جشنها صد و ده کيلو می باشد که در صورت تعداد به شرط هر نفر حداقل چهل کيلو پذيرفته می شود. لطفا قبل از شروع مسافرت چک آپ کامل از نظر سلامت انجام گردد و در صورت لزوم يادداشتی برای بازماند... اوه ببخشيد شماره تلفن تماس گذاشته شود تا بتوانيم در صورت لزوم با شما تماس برقرار کنيم.
در صورت داشتن هرگونه سئوال در مورد نمايندگی های سفارت ما می توانيد از طريق پست مخصوص تور جهانی با ما در ارتباط باشيد. گوشت شما حافظ سلامت ماست!

تا بعد...

Monday, July 08, 2002

عکسهای خانوادگی!
خب ديگه به خاطر اينکه بدونين ما الکی نيستيم تصميم گرفتيم از خودمون براتون عکس بذاريم که تماشا کنين و لذت ببرين...
عکس اول گولوک اعظم می باشد که ما همه مخلصشيم...



عکس بعدی از رئيس بزرگ خودمونه!!!



و اين هم عکس قبيله ما در حال حمله...



اينم يه سری ماجراجوی احمق که همانطور که ديده ميشه يکی از افراد ما کمين کرده که بعد از گرفتن عکس حمله را شروع کند...



و بالاخره مهمترين عکس که عکس خوده بنده ميباشد که در روز جشن گرفته شده...




اميدوارم که هميشه خوب و خوش باشيد... و زياد نا اميدتان نکرده باشيم...

تا بعد
حقوق بشر!
چند وقتيه که به ما تهمت می زنند که ما راعايت حقوق بشر نمی کنيم!! بدين وسيله اعلام می داريم که قبيله ما کاملا به حقوق بشر احترام می گذارد و رعايت کامل احکام آن جزء دستورات اصلی قبيله ماست... برای مثال حتی هنگامی که از طرف آدميزادها به ما حمله می شود و ما گروگان جنگی می گيريم گروگان ها در رفاه کامل به سر می برند (چون اگر استرس داشته باشند گوشتشان تلخ می شود) و بعد از دادگاهی که محکوميت آنان را ثابت می کند (در نود و نه درصد مواقع) تبديل به خوراک می شوند! در ضمن مواقعی ديده شده که زندانی مورد نظر حتی چنان در رفاه بوده که از لحظه دستگيری هم چاق تر شده است (اغلب در مواقعی که قرار است مهمان مهمی به قبيله بيايد... چون بايد غذای خوبی آماده گردد) پس بدين وسيله اعلام می داريم که تمامی اتهام های موارد نقض حقوق بشر را رد می کنيم..

تا بعد

Sunday, July 07, 2002

The Dungeon
نمی دونم تا حالا اسم The Dungeon رو شنيدين يا نه! برای همه Monster ها اين مکان يک بهشت است! جايی که همه در صلح و صفا زندگی می کنند و از دست ماجراجوهای احمق در امان هستند. خيلی وقته که خيلی از ما ها فکر رفتن به اونجا رو می کنيم.. ولی از اينکه ديگه گوشت آدميزاد ممکنه به ندرت گيرمون بياد ناراحتيم. چند وقت پِش يه نامه از ِکی از دوستان قديمی گرفتم که رفته بوده انوجا و الان مستقر شده... ميگه که خيلی خوبه و دوستان بسياری پيدا کرده که ِکی از آنها يه اژدهای پيره! ميگه که هر شب براشون از ماجراهاش و گنجينه هاش صحبت می کنه... آخرش هم در يک نبرد چون يکی از چشماش کور شده تصمِم گرفته بياد اينجا... در حال حاضر دفتردار اينجاست و به خاطر سن زيادش خيلی بهش احترام ميذارن... ميگه که جزء اولين کسايی بوده که اينجا اومده و تقريبا همه رو به اسم می شناسه... ميگه که صاحب Dungeon يه نگهبان خصوصی داره که هيچ کس جرات نداره حتی اسمش رو بياره چون ميگن که اگر اسمش رو بياری ظاهر ميشه و اگر اربابش نباشه طرف رو جا در جا ترتيبش رو ميده...
فقط گولوک بزرگ می دونه جريان چيه! خيلی از آدمها رو شنيديم که برای فتح Dungeon رفتن... ولی هيچکدومشون بر نگشتن بغير از زاک پير... اونم فکر کنم به خاطر اين بوده که نصفه هم نژاد ما بوده.. به هر حال تاوونم حاظر نشده يک کلمه در مورد اونجا حرف بزنه! البته ياد آور ميشم که زبونشو اونجا بريدن!

تا بعد

Tuesday, June 25, 2002

آدم کوتوله ها... The Dwarves
تا حالا با اين آدم کوتوله ها درگير شدين؟ با اين قد کوچيکشون و ريش بلندشون و قيافه خشنشون... تازه خجالت هم نمی کشن... هميشه يه تبر هم دستشون ميگيرن که قد خوشونه!!! خيلی هم ناسازگار هستن... اصولا زياد با ما کاری ندارن ولی وای به روزی که با يه دسته آدميزاد و يا با يه Elf توی يه گروه باشن!!! اون موقعست که يهو از اين رو به اوون رو ميشن... سر پوز و پوز زنی ميريزن سر ماها و نگو و نپرس... عين يه طوفان رو سرمون خراب ميشن!!! ما اولش نمی دونستيم بايد با اينا چيکر کنيم... مخصوصا که گوشت خوشمزه ای هم ندارن!!! وقتی هم که دستگير ميشن اينقدر تقلا می کنن که نگوو! ولی خب ما هم راه حلشو پيدا کرديم... هميشه يه Troll دور و ور قبيله ما هست که در اينجور مواقع خبرش می کنيم و با گرز بزرگش مياد با این کوتوله ها گلف بازی ميکنه... آی نمی دونين چه حالی ميده... تازه اين Troll ها آشغال خور هم هستن.. آخرش کوتوله ها رو با خودشون می برن ميل می کنن!!!

تا بعد...

Monday, June 24, 2002

ORCS vs Humans
چند روز پيش يه ایميل گرقتم که بهم پيشنهاد داده بود آن لاين يه Warcraft بزنيم... ياد يکی از آدميزادهايی افتادم که قبلا می شناختمش... خوراکش اين بازی بود... کارشم اين بود که با Map Editor تمامی صحنه های نبرد کتاب Lord of the Rings رو درست کنه (بله کتاب... نه فيلم...!!!!) خلاصه بگم که خِلی هم اينکاره بود... نقشه هاش همه بدون نقص بودن و عالی ارتش را تقسیم می کرد و Hero ها را می چيند... ولی بيچاره باعث شده بود که خالق اين کتاب تو گور به لرزه بِافته... تمامی افسانه های اين بابا را اين رفيق من به باد داد... تمام جاهايی که بايد آدميرادها و Elf ها برنده می شدن... با شکست مواجه می شدن!!! ولی خب راستش قبول دارم که يه خورده وضعيت فرق می کرد و منم نقطه ضعفهای اونو می دونستم... :) خلاصه اينکه هنوز هم گه گاهی که اين بازی رو روی تاقچه می بينم با لبخندی به ياد اون آدميزاد می افتم... بيچاره در آخرين نبرد که سعی کرد آن را به صورت واقعی انجام بده لابلای بقيه اسيرها تبديل به شام گرديد

تا بعد

Friday, June 21, 2002

Super Orcball
ما يه سري مسابقات ديگه اي هم به اسم Super Orcball داريم كه هر دو سال يه بار برگزار ميشه... اين بازي يه خورده قوانينش فرق داره و همچين يه هوا شبيه اون بازي مسخره است كه بهش تو سرزمين دوري اوونطرف آبها ميگن آرمميك آ... خلاصه اينكه ما دوره قبل قهرمان شديم البته بايد بگم كه نوك حمله ما يه Minotaur است كه خيلي كارش درسته و در هر مسابقه حداقل پنج نفر از بازكن هاي حريف را از پا در مياره... خب گفتم كه قوانينش فرق داره... از هر نژادي ميشه تركيبي تيم داد و تيم مخلوط درست كرد... ولي مهم اينكه امسال كه قصد دفاع از مقاممون رو داشتيم نتونستيم به فينال برسيم...
همش به خاطر اينكه امسال يه تيم گابلين (Goblin) اومده بود كه توي تيمشون سه تا Troll داشتن... خب اين Trollها خيلي هم قوي بودن... راستش اولش هيچكي اين گابلين ها را جدي نگرفت چون اصولا گابلين موجود ضعيفيه و فقط زورش مي رسه بچه آدميزاد بدزده و بخوره!!! و از طرف ديگه تيمشون خيلي هم پر تعداد بود كه البته اينم قابل درك بود... همه حدس ميزدن كه خيلي تلفات بدن و همينطور هم بود... خلاصه اينكه سيستم بازي آنها بسيار پيشرفته بود. چون قانون بازي اينه كه بايد با توپ از خط آخر زمين گذشت اونا هم از Trollها به عنوان پاسور استفاده مي كردن. يعني اينكه يكي از گابلين ها توپ را بر مي داشت و مي پريد بقل يكي از Trollها و اونم با قدرت گابلين و توپ را به طرف خط پاياني زمين پرتاب مي كرد. اولش همه اعتراض كرديم... ولي داورها گفتن كه فرقي نمي كنه چطوري از خط بايد گذشت و گابلين ها با توپ از خط مي گذشتن...
تلافات زيادي دادن... ولي خب جام رو بردن!!! ما هم براي دو سال ديگه به فكر استفاده از سيستم منجنيقمون هستيم... ولي هنوز كسي براي قبول كردن مسئوليت حمل توپ پيدا نكرديم... شايد هم چندتا گابلين استخدام كنيم... بايد ببينم تصميم رئيس چيه!

تا بعد

Saturday, June 08, 2002

شمشير سرنوشت
در داستانها مت خيلی اسم اين شمشير رو شنيده بوديم ولی تا موقع اين داستان نديده بوديمش! يه شب سرد زمستانی که به بی غذايی هم خورده بوديم يه مسافری در حوال قبيله ما ديده شد! طبق معمول رفتيم که شکارش کنيم. همه دور تا دورش رو گرفتيم و داشتيم بهش حمله می کرديم که ناگهان شمشيرش را از کمر کشيد... البته ما جا نخورديم! بعضی ها از خودشون دفاع می کنن! البته برای گوشت بدنشون بده که استرس باعث می شه کمی گوشت سفت بشه!!! ولی درست در لحظه ای که قصد حمله داشتيم صدايی بلند شد!
- من شمشير سرنوشت هستم... مواظب خودتان باشيد...
همگی اسم شمشير سرنوشت را شنيده بوديم... کلی ترسيديم... همه می دونستيم که اين شمشير قدرت بسيار خاصی داره... اون يارو هم که شمشير را در دست داشت با شنيدن اين صدا کلی روحيه گرفت و با چشمان خشمگين و شمشيرش همه ما را تحديد می کرد... رئيسمون که می ديد اوضاع خيلی خرابه ناگهان شمشيرش را پايين آورد و زانو زد و گفت:
- ای شمشير ما به تو و اين مسافر غريب امان می دهيم... فقط جان ما را به ما ببخش...
ولی ناگهان دوباره شمشير به صدا در آمد که:
- من شمشير سرنوشت هستم... ولی اين مرد که هم اکنون ارباب من است اصلا شمشير باز خوبی نيست!
اولش همه متعجب به هم ديگه نگاه می کرديم و اون يارو هم هی يه چيزای نا مفهومی به شمشير می گفت... بعدش هم رئيسمون بلند شد و گفت:
- ای شمشير پس نيروهای جادويی تو چی؟
يارو هم به يهو به حرف اومد و گفت:
- آره... آره شمشير... با آتش جهنم همشوونو بسوزون...
ولی در عوض شمشير گفت:
- اين حرفا نيست... قدرت من تنها در اين است که از يک لبه بکشم و از لبه ديگر بدون کشتن ببرم...

خلاصه بگم که اون شب شام خوبی خورديم... شمشير هم شده وسيله سرگرمی بچه ها که گهگاهی حيواناتی رو که زنده شکار می کنيم با اون دو قسمت می کنن و بين ودشون تقسيم می کنن. حتی يکی هست که يه نصفه بالاتنه آدميزاد زنده تو خونه نگهداشته و کلی با حرفاش سرگرم ميشه! من خودم منتظرم که يه داستانگو گير بيارم چون از اينکه شبها يکی برام داستان بگه و من بخوابم خيلی خوشم مياد...

تا بعد

Monday, June 03, 2002

تعطيلی خوبه... ننوشتن بهتره...!!!
اين چند روزه هم به علت تعطيلی و نداشتن دسترسی مطمئن به تور جادويی براتون چيزی نميذارم... بمند برای بعد که می خواهم براتون ماجرای شمشير سرنوشت رو بنويسم... بعله همان شمشير جادويی معروف که در خيلی از داستانها در موردش صحبت شده... فعلا تو کف باشين تا ببينم چی ميشه!

تا بعد

Saturday, June 01, 2002

برای امروز هم نداريم!!! پدرم بهم گفته نبايد زياده روی کنم... ممکنه محل قبيله لو بره... برای همين منتظر يه اتصال امن هستم...

تا بعد

Wednesday, May 29, 2002

عقل كل
يه روز يه Half-Orc (بله، چون گهگاهي هم در بين حملات ما اسيران آدميزاد مي گيريم و گهگاهي هم اين اسيران از جنس مونث هستند و خلاصه ديگه شرح بيشتر نميدم خودتون بهتر از من مي دونين بالاخره Half-Orc بوجود مياد) اومده بود تو قبيله ما. به قول خودش داشت از اونجا رد ميشد و فقط مي خواست يه خورده استراحت كنه. اين يارو كه فكر مي كرد عقل كله شروع كرد ما ها رو نصيحت كردن. تو هر جايي يه چيزي مي گفت. البته قابل توجه اينكه از موقعي كه يه خورده قوانين خالگورو (براي توضيح بيشتر به دو روز قبل مراجعه شود) را خشن تر كرده خيلي اين بازي بيشتر مي چسبه. ولي خب اولش همه جذب حرفاش مي شديم و توي قبيله يه عالمه طرفدار پيدا كرده بود. بعدش هم كه شروع كرده بود به توضيح اينكه همه قبيله ها زير يك پرچم و اتحاد قبيله ها و اين حرفا ديگه همه سر شوق اومده بودن و ديگه كسي حرفاي رئيس قبيله رو نمي خوند. باباي من هم كه يكي از دوستان خوب رئيس قبيله است و فرمانده جنگجويان قبيله زياد از اين يارو خوشش نمي اومد ولي ماها همه جذب او شده بوديم. بايد اعتراف كنم كه خب حق داشتيم، چون يارو قيافش كه مثل ماها نبود خوش تيپ بود و خيلي هم خوب حرف مي زد. اين موضوع تا موقعي ادامه يافت كه اين يارو وقتي كه ديد همه طرفدارش شدن بالاخره نقشه خودش را اعلام كرد. برنامه از اين قرار بود كه جنگجويان قبيله با تمام قدرت به شهر High Wall Fortress With Strong Army حمله كنند و در اين ميان اين يارو از فاضلاب شهر وارد قلعه شاه اونجا بشه و عصاي جادوييش را بدزدد كه اين عصا قدرت متحد كردن قبيله ها را مي دهد. اولش همه هوورا كشيدند ولي بعدش كه همه پراكنده شدن در راه خانه پدرم گفت:
:: به گولوك قسم من چنين چيزي نشنيده بودم.
:: چه چيزي پدر؟
:: عصايي جادويي كه بتواند قبيله ها را متحد كند…!!!
:: چطور؟
:: من شنيده بودم كه شاه اين شهر عصايي بسيار گرانبها دارد ولي اينكه جادويي باشد را فقط گولوك مي داند. در هر صورت يه ضرب المثل قديمي ميگه كه يه Half-Orc هيچوقت يه Orc كامل نيست!

اين صحبتها خيلي منو به فكر انداخت. براي همين شب تصميم گرفتم اين يارو رو تعقيب كنم تا ببينم جريان چيه. وقتي كه ديدم با چندتا Half-Orc ديگه داره در مورد حمله فردا صحبت مي كنه و قرار فرار بعد از بدست آوردن عصا مي كنه سريع برگشتم خونه و موضوع را با پدرم در ميان گذاشتم. اونم سريع بلند شد و از خونه رفت بيرون. فردا صبح تو يه گوني بدن تكه شده اش را آورد و به مامانم دستور داد كه صبحانه كله پاچه درست كنه. بيرون هم كه همه افراد قبيله جمع شده بودند براي حمله به شهر بعد از اينكه ديدن خبري از يارو نيست يواش يواش خودشون پراكنده شدن. ما هم كله پاچه خورديم. بدي نبود يه ترش مزگي داشت كه گوشت آدميزاد نداره.

تا بعد.

Tuesday, May 28, 2002

قطع اتصال
امروز به دليل آماده باش جنگی برای حمله به يک کاروان آدميزاد و امنيت اطلاعاتی اين حمله ارتباطات قبيله با دهکده جهانی قطع می باشد. اخبار قبيله می ماند برای بعد از حمله و بعد از جشن بعد از آن...

تا بعد

Monday, May 27, 2002

تکنولژی!!!
امروز می خوام براتون از يکی از بزرگترين اختراعاتمان صحبت کنم. و آن منجنيق Orc هاست. چنانچه حتما تا حالا متوجه شديد ما حملات بسياری به شهرهای آدميزادها انجام می دهيم که برای شکستن دفاعشان از اين منجنيق استفاده می کنيم. از اين طريق افراد ما از بالای ديوارهای قلعه ها و شهرها گذشته و مستقيما به قلب دشمن حمله ور می شوند. لازم به ذکر است که درصد تلفات هم دارد که کمی اين درصد بالا است. ولی اين تلفات در برابر جشنی که بعد از شکست انسانها برگذار می شود واقعا ناچيز است. عکس و شرح اين منجنيق در پايين آمده که اگر نياز به وضوح بيشتر داريد کافيست که روی خود عکس کليک کنيد يا همين عکس را روی دستگاه خودتان Save کرده و از آنجا بازش کنيد.



تا بعد

Sunday, May 26, 2002

خالگورو (ORCBALL)
ما تو قبيله يه بازي خيلي پر طرفدار داريم. اسم اين بازي خالگورو (ORCBALL) است و همه اين بازي رو بلدند. در اين بازي بايد يك توپ رو كه توي جنگل پنهان شده پيدا كنيم و به نقطه خاصي برسانيم. هر تعداد تيمي كه باشيم تنها قانون اينه كه تعداد افراد تيمها بايد مثل هم باشد. شب قبل تيم ها را در يك جا جمع مي كنند و جادوگر قبيله به جنگل رفته و توپ را پنهان مي كند. ما اغلب از جمجمه حيوانات براي اين بازي استفاده مي كنيم ولي جمجمه انسان به دليل جمع و جور بودنش بسيار طرفدار دارد. مخصوصا جمجمه انسانهاي شهر آد ييد ييس (Ad’id’is) كه از مقاومت خاصي برخودارند. ما تيمهاي خارج از قبيله هم داريم. مخصوصا با قبايل ديگه مسابقات جام قهرمانان داريم. يادش به خير كه يه بار به برنده مسابقات قرار بود پانصد سكه طلا پاداش بدهند يك تيم انسان هم در مسابقات شركت نمود. اين تيم از برگزيدگان افراد زير نظر رئيس اعظم، جادوگر بزرگ، كاندوزان بود. اين تيم كه شب را در قبيله ما گذراند در روز مسابقه بسيار سريع توپ را درجنگل پيدا كرد. ما هم كه دو سال بود تيممان قهرمان مسابقات بود اصلا دوست نداشت اين مسابقه را ببازد و تلاش بسياري براي بدست آورد توپ كرد و بالاخره مسابقه را براي سومين بار متوالي برنده شد. در جشني هم كه به اين منظور برپا كرديم تيم انسانها هم حضور داشتند. البته يكيشون كه نوچه جادوگر بود گوشتش تلخ بود ولي بقيه خيلي حال دادن.

تا بعد

Saturday, May 25, 2002

شواليه!!!
تو قبيله ما يكي بود كه هميشه با بقيه فرق داشت! از موقعي كه به دنيا اومد هميشه رفتارش با بقيه فرق مي كرد و بقيه هم زياد اونو تحويل نمي گرفتن… هميشه مي گفت كه دوست داره شواليه بشه و با بدي بجنگه!!! (گولوك پايدار باد انگار مغز خر تو كلش گذاشته بودن) در هر صورت رئيس قبيله اونو پيش خودمون نگه داشت چون مي گفت اگر هم سرباز خوبي نشه حداقلش اينه كه دلقك خوبيه! بالاخره يه روزي كه به سن قانوني رسيد از قبيله رفت و ناپديد شد! مدتها از اون خبري نداشتيم تا اينكه يه روز گروه گشتي ما به يك شواليه برخوردند كه با زرهي درخشان به طرف قبيله مي آمد. قبيله در وضعيت آماده باش قرار گرفت و همه كمين كرديم كه به محض رسيدن او به قبيله بهش حمله كنيم. وقتي اون شواليه وارد قبيله شد كلاه خودش را برداشت (چه شانسي آورد چون تمام كماندارهاي قبيله آماده شليك به او بودند) و متوجه شديم كه رفيق خودمونه! مدتي پيش ما موند و سعي داشت كه ما را با خداي جديدش آشنا كند ولي ما كماكان اونو به چشم دلقك مي ديديم و كلي هم بهش مي خنديديم. بالاخره دوباره يه روز رفتش! مدت زيادي ازش خبري نبود تا اينكه يه روز ديديم برگشت. اما ديگه زرهش درخشان نبود. درب و داغون بود و زخمي! وقتي وارد قبيله شد زرهش را در آورد و تفي بهش انداخت و شمشيرش را شكست. بعد از آن ديگه به حالت عادي برگشته بود و مثل خودمون شده بود. ما هم كلي غصه خورديم كه ديگه دلقك نداريم. بعد ها متوجه شديم كه در جنگل در هر گوشه كناري مورد حمله قبيله هاي مختلف مقيم جنگل قرار مي گرفته. مدتي بهش مي خنديديم و اونم چيزي نمي گفت ولي آلان ديگه كسي جرائت نداره چيزي بهش بگه و يه مدتيه كه رئيس قبيله به او لقب خاگول كارخ (شكارچي شواليه) داده و ما همه به او احترام ميذاريم.

تا بعد

Wednesday, May 22, 2002

حمله ناجوانمردانه
سخت ترين شكست قبيله ما موقعي بود كه يه روزي چندتا از افراد گشت حوالي غروب با يه آدميزاد اوومدن تو قبيله. طبق معمول حسابي طناب پِچش كرده بودن و دهنش را هم بسته بودن. رئيس قبيله دستور داد دهنش را باز كنن كه اگر قبل از كباب شدن حرفي داره بزنه. ما خيلي رئيس خوبي داريم كه حق و حقوق همه را حتي آدميزادها را هم رعايت ميكنه. خلاصه اين يارو هي گفت كه پيشگو است و قدرت پيشگويي دارد و از اين حرفا... وقتي كه رئيس قبيله ازش خواست كه براي آينده قبيله پيشگويي كنه يه خورده خودشو جمع و جور كرد و گفت:
"به زودي يه گروه ماجراجو از نزديكي اينجا خواهند گذشت... چهار نفر... و قبيله شما را به خاك و خون خواهد كشيد!!!
اولش همه متعجب شديم. بعد رئيسمون زد زير خنده! و ما هم همه خنديديم! غذاي خوبي هم شب باهاش درست كردند. ولي چند روز بعد (لعنت گولوك بر آدميزاد باد) افراد گشت جنگلي ما با سر و صورت خون آلود به قبيله آمدند و فرياد مي زدند كه آدمها دارن ميان!!! هنگاميكه رئيس قبيله ازشون پرسيد چند نفر هستند هريك چيزي ميگفت:
يكي گفت چهار نفر.
يكي گفت اسلحه اي مرگبار دارند.
ديگري گفت البته دو گراز با آنها بود.
ديگري اضافه كرد كه همگي چوبهاي جادويي در دست داشتند و اسلحه اي مرگبار در دستشان است.
و بلاخره اينكه شدند چهار نفر و دو گراز و همگي جنگجوهاي جادوگر!!!
دقيقا چهار نفر با لباسهاي ژنده و سر و صورت كثيف كه حتي قيافه شان به گداها هم نمي خورد در حاليكه چوبهاي جادويي را بالاي سر خود مي چرخاندند به قبيله ما حمله كردند. خيلي از افراد ما كشته شدند. خيليها متواري شدند و زخمي هاي بسياري بجاي ماند. بعد از رفتن آنها و تحقيقات متعدد از قبيله هاي ديگر متوجه شديم كه چوبها فقط پايه هاي صندلي بودند و اسلحه مرگبار سه پايه اي بيش نبود. البته متوجه شديم كه آن چهار نفر از قهرمانان بزرگ سرزمين بودند (كه اين مسئله باعث تسلي خاطر افراد بازمانده قبيله از اين شكست بزرگ شد) كه چون با يكي از خدايانشان در گير شده بودند براي تنبيه آنها همه وسايل خود را از دست داده بودند (گولوك سلامت باشد كه آنان را با كليه وسايل در سر راه ما قرار نداد). در هر صورت بعد از اين موضوع تمامي سه پايه ها و صندليهاي قبيله را سوزاندند و هم اكنون تنها گروهي كوچك دست به تمرينهاي جنگي با سه پايه و پايه صندلي مي پردازند كه مي گويند كه سلاحي است مهلك و مرگبار.

تا بعد

Tuesday, May 21, 2002

قبيله ما
ماها توي جنگل بزرگترين قبيله را داريم. تعدادمون به 150 نفر ميرسه. بزرگ ترين مجسمه گولوك رو هم ما داريم كه درست وسط ميدان رو به غروب خورشيد داره. يه بار يادم مياد كه قبيله هاندوخاز سعي داشت اين مجسمه را از ما بدزدد. چقدر احمق بودن براي اين كار از يك گروه آدميزاد كمك گرفته بودن كه يكي از آنها يكي از دزدان معروف شهر آدمهاي مستقر در شمال جنگل بود. حتي تا حدودي هم توانسته بودند كه پايه هاي مجسمه رو اره كنند!!! ولي همون موقع من يه توله گرگ داشتم كه شبها دم در خونمون نگهباني مي داد. خيلي حيوان باهوشي بود. وسط شب كه با سر و صداي آدمها توي ميدان بيدار شديم ديدم كه يه گله گرگ دور تا دور مجسمه دارند غرش مي كنند در حاليكه آدمها از مجسمه بالا رفته بودند و به پاي يكي از آنها توله من آويزون بود! مردان قيبله بالاخره گرگ ها را پراكند كردند و اجازه دادند تا آدمها از مجسمه پايين بيايند. همه ما خوشحال بوديم كه فردا روز جشن خواهد بود و هفت تا انسان بريان براي شام خواهيم داشت. ولي از شانس بدمون همون دزد معروفه نمي دونم به رئيس قبيله چي گفت كه بالاخره بعد از يك ساعت مذاكره رئيس قانع شد كه آنها براي پرستش و ايمان آوردن به گولوك به قبيله آدمه اند و نه براي دزدي!!! قرار بر اين شد كه چند روزي را براي آموزش هاي اوليه پرستش گولوك پيش ما بمانند. هر روز با چند نفر از افراد قبيله آموزش مي ديدند و زبان ما را مي آموختند. بعد از يك هفته ديديم كه يكي از آنها ناپديد شده!!! ولي جادوگر قبيله اصلا ناراحت نبود و مي گفت كه حتما تحمل مراسم سخت را نداشته و فرار كرده! ولي هر چند روز يكي از آنها ناپديد مي شد و جادوگر هم اصلا هيچ به روي خودش نمياورد… پدر من كه به جادوگر شك كرده بود يه روز تصميم گرفت كه آنها را تعقيب كند. نمي دونيد چقدر خوشحال و مخصوصا متعجب شديم وقتي كه ديديم شب بابا با سه تا آدميزاد دود داده شده برگشت خونه. چيز زيادي نگفت! بابام گفت كه اينا رو قبا شكار كرده بوده و گذاشته بوده كنار. ما هم چيزي نپرسيديم. ولي من از همون اولش به بابام مشكوك بودم! مخصوصا كه فرداي اون شب جادوگر قبيله رو ديدم كه سرش شكسته و باند پيچي شده و مي گه كه انسانها موقع فرار اونو زدن! ولي من جاي چماق بابامو خوب مي شناسم.

تا بعد!!!

Monday, May 20, 2002

مزه آدميزاد
اولين باري كه يه آدميزاد ديدم پدرم برام آوردش. البته به صورت كباب شده. راستش خيلي خوشمزه بود. منم از گوشت دستش خيلي خوشم اوومد. البته بعدش هم براي شام روده هاشومامانم خورشت كرده بود كه خيلي چسبيد. ولي اولين انسان زنده كه ديدم موقعي بود كه براي اولين بار براي شكار با بابام رفته بودم توي جنگل. يه آبگير كوچيك بود كه اكثرا آدما ميومدن اوونجا استراحت مي كردن. اوون روز هم يكي اوومده بود و داشت براي خودش خرگوش كباب مي كرد. ولي نگو كه خودش چي بود! چنان بوي مطبوع عرقي ازش بلند مي شد كه نگو. دهنم حسابي آب افتاده بود و مي خواستم همون لحظه بپرم و از بازووش يه گاز بگيرم!!! ولي بابام دستمو گرفت و نگه داشت و شمشيري كه به كمرش داشت رو بهم نشون داد. هيچ وقت يادم نميره تو اون لحظه چي بهم گفت. گفتش: پسرم، اسنان شمير دار مثل ماهي تيغدار مي مونه كه بايد اول تيغشو در آورد. گولوك اعظم پدرم را بيامرزد. عجب مرد واقع بيني بود.
مجبور شديم مدتي صبر كنيم. پدرم گفت اگر تا بعد از غذايش منتظر شويم ديگه فقط يه آدميزاد شكار نكرديم. بلكه يه آدمزاد با خرگوش شكار كرديم و اين بهتر از آدميزاد تنهاست! پس منتظر شديم تا اين آدميزاد غذايش را خورد و پس از مدتي شميرش را از غلاف درآورد و كنار گذاشت و زير درخت به خواب رفت! عجب آدميزاد احمقي!!! آدم كه بعد از غذا نمي خوابه! بايد تازه اوون موقع تلاش و كار كنه تا غذا زود جذب بدن شه و دوباره گشنه بشي! خلاصه ما هم به محض اينكه ديديم خوابيدش پريديم روش و منم سريع از فرصت استفاده كردن و يه گاز محكم از بازوش گرفتم. جاتون خالي. خيلي حال داد. براي شب ممانم يه كله پاچه حسابي درست كرده بود. منم يادگاري از اولين شكارم جمجمشو گذاشتم رو ديوار بالاي تختم. گاهي هم با جمجمش درد دل مي كنم. شده محرم اسرارم...

تا بعد… گولوك پشتيبانتون باشه!
ORCLAND
داستانی از سرزمين ORC ها... همون موجودات وحشتناکی که بچه می دزدن و آدم می خورن و خوراک ماجراجوها و شواليه ها هستند. در حقيقت برگرفته از سناريوهای Roleplaying شخص خود بنده...!!!!

چاکريم

تا اطلاع ثانوي تعطيل است! فقط براي اينکه بگم منم بلدم... خوبش هم بلدم!